ریشههای نگرش سیستمی در بلندای تاریخ بشری جای دارد. رد پای مفهوم سیستم و نگرش سیستمی را میتوان در آثار بزرگانی همچون افلاطون، مولانا و هگل مشاهده کرد. در قرن بیستم نیز میتوان لودویگ فان برتالانفی (1972-1901م) زیستشناس و فیلسوف اتریشی را پایهگذار نظریه عمومی سیستمها بهصورت مدون و علمی دانست. او میگوید از آنجا که اساسیترین ویژگیهای موجودات، در اجزای تشکیلدهنده آنها نهفته است، روش بررسی مرسوم که تنها به بررسی یک جزء یا یک فرآیند میپردازد، نمیتواند تشریح کاملی از آن موجود به دست دهد. همچنین، نگرش تک بعدی نیز نمیتواند اطلاعات جامعی درباره نحوه هماهنگی اجزا و فرآیندهای گوناگون سیستمها را در اختیار ما قرار دهد.
تفکر سیستمی، بررسی پدیدهها از طریق در نظر گرفتن کلیت آنهاست. در این نگرش هم کلیت پدیده و هم ارتباط بین اجزای تشکیلدهنده آن مورد توجه قرار میگیرد. به عبارت دیگر هم به بررسی رفتار هر متغیر میپردازد و هم ارتباط علت و معلولی هر یک از این متغیرها با یکدیگر را در یک چارچوب بازخوردی مورد مطالعه قرار میدهد. تفکر سیستمی چارچوبی منطقی و علمی ارائه میدهد که با سایر نگرشها متفاوت است که این تفاوت از چند بعدی بودن آن نشأت میگیرد، زیرا فردی که نگرشی سیستمی داشته باشد میتواند به شناخت کاملتری از محیط خود دست یابد.
مدیرانی که با ابزار تفکر سیستمی به سازمان مینگرند سازمان را کلیتی میبینند که از بخشهای گوناگونی تشکیل شده است که هر یک علاوه بر هدف خاص خود، در جهت تحقق هدف کلی سازمان فعالیت میکنند. البته برخی از منتقدان این حوزه بر این باورند که کاربرد این نگرش، در حل مسائل سازمانی بهطور کامل امکانپذیر نیست و تفکر سیستمی بیش از آنکه یک چارچوب عملی ارائه دهد، چارچوبی ذهنی و نظری است که جنبه انتزاعی دارد اما با این وجود میتوان چنین گفت فردی که نگرش سیستمی داشته باشد نهتنها تا حدود زیادی از یک بعدی بودن و یکسو نگری دور میشود، بلکه با بررسی کلیت موضوع و ارتباطات بین متغیرهای موجود به شناخت کاملتری از موقعیت میرسد.
جهان امروز جهان پیچیدگیهای روزافزون است و بسیاری از مدیران در این محیط پیچیده، دلیل اصلی عملکرد غیرموثر خود را نبود یا کمبود اطلاعات میدانند در حالیکه مسئله اساسی درست برعکس، یعنی فوران اطلاعات در دسترس آنهاست. چیزی که باید همواره به دنبال آن بود تمییز دادن مطالب مهم از غیرمهم و یافتن متغیرهای کلیدی و نقاط اهرمی است که در صورت یافتن چنین بینش و شناختی میتوان در مسیر تعالی حرکت کرد.
بزرگترین مزیت تفکر سیستمی این است که توانایی تشخیص تغییرات پردامنه را از کم دامنه در پیچیدهترین شرایط در اختیار میگذارد. در واقع هنر این نوع نگرش این است که افراد را قادر میسازد از میان انبوه پیچیدگیها به ساختارهای اساسی مسائل دست یابند و نحوه کارکرد آنها را بشناسند. تفکر سیستمی به معنی اغماض پیچیدگیها نیست، بلکه به معنای چگونگی سازماندهی آنهاست بهگونهای که به توان بر آنها فائق آمد. اگر دستهای نامرئی محیط کسبوکار واقعا فعالان اقتصادی را به سمت تصمیمگیریهایی که مجموع آنها به نفع همه تمام میشد هدایت میکردند بسیار خوب بود اما متاسفانه یا خوشبختانه، در دنیای واقعی نمونههای فراوانی از تصمیمات مدیریتی در سطوح کلان و خرد اقتصاد ملی موجود است که با امید خلق بهترین منافع کوتاهمدت طراحی و اجرا شدهاند اما در نهایت مجموعه نتایجی را به بار آوردهاند که مورد تایید هیچکس نبوده است. عقلانیت محدود و مدلهای ذهنی دلایل این نتایج دور از انتظار هستند.
عقلانیت محدود به این معنی است که اغلب مدیران تلاش میکنند براساس اطلاعات موجود تصمیمات به نسبت منطقی و بهینهای بگیرند اما آنها اطلاعات کاملی ندارند، بهخصوص درباره بخشهای دورتر سیستم و از سوی دیگر به ندرت تمام احتمالات ممکن را پیشروی خود به تصویر میکشند. چنین افرادی خروجی تصمیمات و اثرات جانبی آنها را روی کل سیستم پیشبینی نمیکنند یا در بهترین حالت ترجیح میدهند نادیده بگیرند. درنتیجه به جای خلق یک تصمیم بهینه بلندمدت، در چارچوب محدود دانستهها و یافتهها گزینهای انتخاب میشود که در حال حاضر میتوان با آن ادامه داد و تنها زمانی که مجبور شوند، رفتار و نوع نگاهشان به مسائل را تغییر خواهند داد.
خصوصیات تفکر سیستمی
تاخیرات، روابط غیرخطی و کمبود مرزهای قطعی، شماری از خصوصیات سیستمهاست که اغلب مدیران را غافلگیر میکنند. بهطورکلی اینها خصوصیاتی نیستند که تغییر آنها ممکن باشد. فضای کسبوکار و ساختارهای سیستمی حاکم بر آن، غیرخطی است. تلاش برای خطیکردن آن به منظور سهل کردن فرآیند تصمیمگیری حتی اگر ممکن باشد اغلب ایده خوبی نیست. اما نکته اساسی اینجاست که برخی از سیستمها چیزی بیشتر از غافلگیرکننده هستند. آنها تصمیم گیران و مدیران را بهصورت کامل منحرف میکنند. این سیستمها بهگونهای ساختار یافتهاند که رفتارهای ناسالمی تولید میکنند. آنها موجب مشکلات اساسی و اثرات جانبی مخربی میشوند. نمونههای بسیاری از معضلات سیستمی وجود دارند، برخی از آنها خاص هستند اما تعداد زیادی از آنها بهطور برجستهای رایج هستند. ساختارهای سیستمی را که چنین الگوهای رایجی از رفتارهای ناسالم تولید میکنند الگوهای اساسی تفکر سیستمی مینامند.
الگوهای اساسی تفکر سیستمی بهعنوان یکی از 10 ابزار تفکر سیستمی مطرح هستند. هر الگوی اساسی دارای یک داستان با زمینه مشخص، یک الگوی ویژه رفتاری در طول زمان که میتوان آن را رسم کرد و یک ساختار سیستمی منحصر به فرد است که میتوان آن را با نمودارهای علیت حلقوی نمایش داد. ارزش الگوهای اساسی این است که میتوان آنها را جداگانه از یک موضوع مشخص، معضل منحصر به فرد یا موقعیت سازمانی خاص، مطالعه و تصویری کلی دریافت کرد که بتوان آن را در موقعیتهای متعدد دیگر نیز بهکار برد. در دهههای 1960 و 1970 میلادی، «جی فارستر»، «دنیس میدوز» و «دنلا میدوز» و دیگر پیشگامان تفکر سیستمی، ساختارهای سیستمی تکرار شونده مختلفی را مشاهده کردند. در دهه 1980 «مایکل گودمن»، «چارلزکیفر»، «جنی کمنی»و «پیتر سنگه» با بهره بردن از نوشتههای «جان استرمن»، روی آنها کار کردند و بهوسیله شرح دادن، رسم نمودار و فهرست کردن این ساختارهای سیستمی کلی، آنها را بهعنوان الگوهای سیستمها معرفی کردند.
پیتر سنگه درکتاب «پنجمین فرمان، خلق سازمان یادگیرنده»، از این ساختارها بهعنوان «الگوهای اساسی تفکر سیستمی» نام برد. از آن پس الگوهای اساسی تفکر سیستمی، شناختهتر از پیش شدهاند و فعالان عرصه تفکر سیستمی به تدریس، اجرا و نوشتن مقالات متعدد در مورد این ساختارهای کلی تکرارشونده و همچنین تحقیق و بررسی الگوهای شناخته شده جدید بالقوه، ادامه میدهند. هدف اصلی در پویاییشناسی سیستم، اثبات ضررهای راهحلهای غیرسیستمی مربوط به مسائل پیچیده، فرموله و آزمون کردن آنها و در عین حال بیان منفعتهای راهحلهای سیستمی است. با توجه به اینکه اغلب، موضوع پویاییشناسی سیستم، کمی کردن و شبیهسازی مدلهای پیچیده است. به این منظور برای رسیدن به این هدف ترکیبی از ایدههای کمی و کیفی مورد استفاده قرار میگیرد. الگوهای اساسی تفکر سیستمی برای این فرآیند مسئلهای مهم و کلیدی هستند. آنها میتوانند بهعنوان راهحلهای اساسی برای مسائل پیچیده استفاده شوند. این الگوها میتوانند مدلهای ذهنی را توسط خاصیت «همسان کردن» الگوهای تکرار شونده، برای ذهن قابل فهمتر کنند. همچنین آنها برای برقراری ارتباط بین اجزای یک مدل توسط شکستن آن به حلقههای پایهای، مورد استفاده قرار میگیرند. الگوهای اساسی، «وجود و ذات تفکر» را در تفکر سیستمی نشان میدهند و اساسا آنقدر برای مدلسازی پویایی سیستمها مهم هستند که لازم است کل بحث پویاییشناسی سیستمها حول این الگوها قرار گیرد.
مدتهاست که پیشنهاد شده میتوان از الگوهای اساسی تفکر سیستمی برای خلق فرضیههای پویا در انتهای مدلسازی فرآیند و ایجاد ارتباطات درونی سیستمی در کنار فرآیندهای مدلسازی استفاده کرد. در عمل، گاهی استفاده از الگوهای اساسی بهطور موازی با فرآیند مدلسازی، برای جهت دادن به نوع تفکر در خلال آن، بسیار مفید خواهد بود. گاهی نمودارهای کامل مخزن و جریان فرآیندها و حتی نمودارهای علیت حلقوی، با جزییات بسیار هستند که این میتواند باعث انحراف ذهن از تفکر سیستمی شود. امکان دارد هنگامی که جزییات افزایش مییابد، نمودارهای مخزن و جریان بیربط و از هم گسیخته شوند و این مسئله بهویژه زمانی که توسط نرمافزارهای پیشرفته ایجاد میشوند، بیشتر صدق میکند.
هنگامی که سعی میشود مسئله یا معضل یا هر وضعیت سیستم گونه دیگری بررسی شود، تعداد زیادی از ابزار تفکر سیستمی، میتواند مورد استفاده قرار گیرد. الگوهای اساسی سیستمها بهعنوان کلاسی از ابزارهای تفکر سیستمی، میتواند یک بعد وسیع جدید برای مدیران و تصمیمسازان ایجاد کند، چرا که هر الگوی اساسی همراه با داستان (تئوری علیت)، الگوی رفتاری در طول زمان و ساختار سیستمی ارائه شده توسط نمودارهای علیت حلقوی خود مطرح میشود که میتوان با آن ارتباط برقرار کرد و آموزههای آن را از هر نقطه نظر بهکار گرفت. هنگامی که مدیری روی معضلی کار میکند، میتواند متغیرهای کلیدی موضوع را مشخص و نمودار علیت حلقوی مربوط به آن را رسم کند.
با این کار امکان دارد تصویر جدیدی برای فرد ایجاد شود که با یک یا چند الگوی اساسی مطابقت داشته باشد که این کلید جدیدی برای حل قسمت یا تمامی آن معضل فراهم خواهد آورد. یا ممکن است پس از رسم نمودار رفتار در طول زمان مربوط به متغیرهای کلیدی، متوجه شود که شباهت زیادی به رفتار یکی از الگوهای اساسی دارد، در آن صورت پرسشها و تئوریهایی برای بررسی بیشتر برایش به وجود خواهد آمد. به احتمال زیاد درابتدا، هر فرد راه و روش خود را برای استفاده از الگوهای اساسی اجرا میکند، یعنی استفاده از اتفاقات رخ داده، مطالعه ساختار، بررسی رفتار زوجی متغیرها یا نمودارهای علیت حلقوی. میتوان از تمامی این موارد برای توسعه نگرش خود در برابر مشکلات سیستمی استفاده کرد.
الگوهای اساسی بسیار، انتخابهای بسیار! چگونه میتوان از این ابزار تفکر سیستمی به بهترین نحو استفاده کرد؟ بهترین روش در برخورد با مسائل که میتواند ارزش آفرین باشد، بررسی موضوع مورد مطالعه بدون ایجاد پیشزمینه از الگوی اساسی خاص در ذهن است. هنگامی که اطلاعات مورد نیاز در مورد موضوع جمعآوری شد، با استفاده از ترکیبی از ابزارها همچون نمودارهای رفتار در طول زمان و حلقههای علیت حلقوی تصمیم بگیرید که کدام الگوی اساسی در مسئله بهوجود آمده نقش بازی میکند. حتی امکان دارد این نتیجه حاصل شود که چند الگوی اساسی بهصورت همزمان در آن مورد خاص نقش دارند. همچنین میتوان از مجموعه الگوهای اساسی بهعنوان ذرهبینهایی برای بررسی بیشتر جنبههای مختلف یک مسئله استفاده کرد. استفاده از الگوهای اساسی مختلف حین شناسایی یک مسئله میتواند بینش و درک جدیدی نسبت به آن مسئله بهوجود آورد.
راههای برقراری میان الگوها
راههای بسیاری برای برقراری ارتباط بین الگوهای اساسی مختلف وجود دارد. شکل یک یکی از این راههاست که با تکیه بر دو نوع حلقه موجود یعنی حلقه تقویت و تعادل، ارتباط بین این الگوها را نمایش میدهد. همانگونه که در شکل یک مشخص است افراد در پیرامون خود همواره با دو موضوع حل مسئله و رشد مواجه هستند که پیرو آن کل الگوهای اساسی به یکدیگر مرتبط میشوند. بهصورت کلی از الگوهای اساسی برای کشف مشکلات کلی و عام و صیقل دادن سطح هوشیاری و آگاهی از مشکلات و معضلات سازمان، استفاده میشود. همچنین میتوان از این الگوهای اساسی برای سرعت بخشیدن به تواناییها در پیشبینی سختیها و ارتباط برقرار کردن بین متغیرها و بازیگران سیستم مورد مطالعه و پیدا کردن راههایی برای شناسایی آنها در کنار یکدیگر استفاده کرد.
درک ساختارهای مسئلهساز این الگوهای اساسی به تنهایی کافی نیست. از سوی دیگر عدم توجه به آنها، تحملکردن یا سرپوش گذاشتن روی آنها نیز خطای جبرانناپذیری است. مقصردانستن، تنبیهکردن، اخراجکردن، توسعه سیاستهای اهرمی، انتظار معجزه، لاپوشانی اتفاقات و تصمیماتی از این دست، مشکلات ساختاری را برطرف نخواهند کرد.
سرچشمه اینگونه موارد از عقلانیتهای محدود بازیگران سیستم است که هر کدام اهداف خودشان را دنبال میکنند. چنین تصمیماتی اغلب زمانی پدیدار میشود که اهداف زیرسیستمها از یکدیگر متفاوت و حتی با هم متناقض هستند. خروجی این تصمیمات و اثرات جانبی حاصل از آن میتواند تاسفبار باشد. موثرترین روش مواجهه با این نوع از تصمیمات ناگهانی و بیپشتوانه، یافتن راهی برای قراردادن اهداف زیرسیستمها در یک صف است که معمولا با فراهمکردن هدفی فراگیر انجام میگیرد و این امکان را فراهم میسازد که تمام بازیگران از عقلانیت محدود خود خارج شوند. اگر همه بازیگران سیستم بتوانند هماهنگ با یک خروجی واحد و یکسان کار کنند، نتایج باورنکردنی بهوجود خواهد آمد. آشناترین مثال از هماهنگسازی اهداف، توسعه فعالیتهای بسیجی در قالب مدیریت جهادی است. هماهنگسازی اهداف در یک سیستم همیشه میسر نیست، اما گزینهای است که ارزش بررسی دارد. هماهنگسازی میتواند با از خود گذشتگی و بلندنظری، رهاکردن اهداف کوتهبینانه و در نظرگرفتن مصلحت بلندمدت کل سیستم یافت شود.
با این نگاه میتوان از دامهای سیستمی گریخت؛ پیش از هر چیز با شناخت آنها و جلوگیری از محصور شدن در آنها، یا با بازتعریف اهداف و پیرو آن تغییر ساختارهای پیشبرنده سیستم. از همین روست که در آموزههای عارفان جمله حکیمانه «فكر میكنی چون یك را میفهمی پس دو را هم میفهمی چون یك و یك میشود دو. اما فراموش میكنی كه «و» را نیز باید بفهمی.» مشاهده میشود. الگوهای اساسی تفکر سیستمی به همه مدیران و تصمیمگیران هنر دیدن جنگل از میان درختان را آموزش میدهد و این هنر فرد تصمیمساز است که به این الگوها به چشم دام یا فرصت نگاه کند. به نظر میرسد تفاوت مدیران و رهبران در تشخیص و بهکارگیری این الگوهای اساسی بهعنوان یک فرصت بهبود در سیستم تحت هدایتشان است.
* مولف کتاب «نگرشی کاربردی به الگوهای اساسی تفکر سیستمی»