یکی از فرصتهایی که امروز برای خودم خلق کردم این بود که با تعدادی از مشتریان جدید تماس بگیرم و رسانههای تبلیغاتی جدیدی را که کشف کرده بودم، به آنها پیشنهاد بدهم. به 15 شرکت زنگ زدم. یکی گفت: ما کلا جمع کردیم. یکی دیگر گفت: هیاتمدیره تصویب کرده، اصلا تبلیغات نداشته باشیم (نمیدانم اگر تبلیغات نداشته باشند چه جوری میخواهند محصولاتشان را بفروشند) یکی دیگر هم گفت: شماره تماس بگذارید تا در موقع مناسب با شما تماس گرفته شود و یکی هم گفت: تبلیغات ما را یکی از آژانسها انجام میدهند و اون یکی هم...
بالاخره اون یکی زنگ زد. خودم را معرفی کردم و از اینکه خودشان (مدیر تبلیغات بودند) تماس گرفتند، به شیوه خودم تشکر کردم (آخه این روزها کسی به بازاریابها زنگ نمیزند) و بلافاصله نظرشان را در خصوص یکی از فضاهای تبلیغاتی جویا شدم و در همین حین پیشنهاد وسوسهانگیزی ارائه کردم. جانم برای شما بگوید که انگار نه انگار! طرف مقابلم خیلی مصمم گفت: ما در یک خانه نشسته ایم! گفتم: چطور؟! گفت: ما در فضای مجازی صفر و یکی و شبکههای اجتماعی کار میکنیم. پس اگر شما نیاز به این بازار (رسانهها) داشتید، «فرصت امروز» در دستان شما! ببخشید یعنی فقط امروز فرصت دارید تا ما در خدمت شما باشیم!
من را میگویید انگار آب یخ روی سرم ریختند و به چالشی سخت دعوتم کردند. اما... (با صدای زمخت بخوانید) من، مرد روزهای سخت، مرد کوچههای تبلیغات، مردی که روزهای پرتبوتابی را پشت سر گذاشته، مردی که الان مثل لبو سرخ شده، با کشیدن یک نفس آرام و عمیق، مذاکره تلفنی را با یک چرخش 360 درجه به نفع خودم چرخاندم و به او گفتم: همش چند؟! لحظهای مکث کرد
و خندید. من هم از این فرصت استفاده کردم و گفتم: من و شما خیلی به درد همدیگر میخوریم پس بیا با هم فضا رد و بدل کنیم. شما کارهای تبلیغاتی مجموعه خود را به سمت رسانه مورد نظر بفرستید تا منجر به فروش بالای محصولات شما شود و بنده هم تمام برندهایی که قابل اکران در فضاهای مجازی هستند، به سمت شما سوق خواهم داد! در ضمن اگر شما صلاح بدانید یک روز هم بهصورت رایگان در جلسه بازاریابی شما شرکت خواهم کرد و بهصورت کاملا رایگان بعضی از راهکارهای فروش محصولات را با شما در میان خواهم گذاشت تا بهتر و بیشتر به هدفتان برسید. بله درست حدس زدید. در این زمان بود که ایشان کمکم به سمت چالشی بزرگ توسط بنده هل داده شدند.
چون اواسط فرمایش های ایشان بنده دو برابر (با دو گوش) گوش میدادم و از بین حرفهایشان متوجه مشکلاتشان شده بودم. پس طرف مقابلم دستشان را دراز کرده و طلب کمک میکردند (!) از همین رو قرار شد پیشنهادهایمان طبق توافق تلفنی بهصورت مکتوب ارسال و به امید خدا از هفته آینده کار بهصورت رسمی آغاز شود و طرفین منتفع شوند.
من را بابت خلاصه گوییام ببخشید.
چون صحبتهای ما آنقدر زیاد بود که از حوصله خارج میشد و همچنین در روزنامه فرصت امروز هم بابت نوشتن اسامی، بایستی پول پرداخت میکردم! اصلا چاپ نمیکردند چون این روزها برندی جرات ندارد وارد حیطه تحریریه بشود! اصلا با ماشین از رویشان رد میشوند! لذا عطایش را به لقایش پیچاندم.
موفق باشیم.