میان همه هنرها، خاصه ادبیات. میان همه انواعِ ادبی، خاصه شعر... خطرناکترین محصول ممکن است. مهم نیست خالقِ این عطیه کیست، چیست و کجا ایستاده است. تفاوتِ چندانی ندارد زن است یا مرد، توفیری ندارد گمنام و منتظر الدوعه تاریخ هست یا نیست.
فرقی ندارد مستقل باشد یا مداحِ سلاطین، چه سوزنی سمرقندیِ متملق چه سیفالدین فرغانی معترض. از یک حیث، در یک تقدیر، به شدتِ شبیهِ یکدیگرند و آن «عاقبت زیست» و «زیستِ غایی» آنهاست.
قرار است در باب ادبیات و معاش و شعر و معاش خطی بنویسم مُنَجَز و خَلاص! از تورقِ تاریخِ به شک نوشته بگذریم.
همین امروزه روز هم عدهای به داوری، شاعران را به سه جبهه تقسیم میکنند (بنا به دلالتِ سیاسیِ محض)، باز هر سه طیف و طایفه، در تنگه معاش، به رنجی مشابه اندرند. شاعران نزدیک به دولتها، شاعرانِ بینابینی و چند شاعر معدود که مستقل خوانده میشوند. هر سه صف در نهایت کارگرانِ کلمهاند که به هیچوجه و به طور مطلق از موقعیتِ معاش خود راضی نیستند.
او که دولتی است، خیلی که مورد محبتِ قدرت قرار گیرد، به او دو، سه شغل میدهند که مثلاً و به قول شمس تبریزی «غم نان» نداشته باشند. فرض که برای هر شغل، نه هشت ساعت، تنها سه ساعت وقت بگذارند، مثلاً در رادیو، بعد تلویزیون، بعد فرهنگسرا. شب که فرامیرسد، جانی برای او نمانده تا خلاقیتی بلکه. فرض که مسکن دولتی هم داشته باشد، اصلاً نور چشم باشد. در غایت باز از حیثِ حیات و معاش، کم میآورد.
این نیست که دیگ طلا با کروری اشرفی به او داده باشند. من خبر دارم که میگویم: برای عملِ جراحی و فلاکتهای جسمی، کلی باید بدود. در این روزگار صدقهپروری، کسی به کسی رحم نمیکند.
دوم شاعران بینابینی: پشتِ شعارِ آوارگانِ واژه نهان میشوند که شعر چه ربطی به جامعه و تعهد دارد، ما برای صید آینده آمدهایم و همه عمیقاً مجروحاند، مستأجر، دونده تنها، افسرده، و مأیوس از همان آیندهای که قرار است به تور و کمندش آورند، آن هم به کیمیایِ کلمه! در همین جبهه مظلوم است که هر نوع نبوغی نابود میشود. عذابِ معاش کم است، عذابِ آفرینش شعر هم مزید بر علت میشود. نه راه پس، نه راهِ پیش. چنین اقلیم کیفی، پناهگاهِ مجروحترین رویاهاست.
به کدام سو بدوند که سرمنزلی داشته باشند؟ گاه از سرِ یأس، اندکِ اندوختهای که کنار گذاشته برای روز مبادا، دفترچهای منتشر میکند. او دیگر چه موجودی است