همانطور که دیروز خدمتتان عرض کردم، متاسفانه چهره سراسر تابلوی بنده در صفوف عابربانک برای مردم مؤید این نکته است که باز هم همان سیریشی که زورزورکی از دهان ما حرف میکشد آمده است.
به همین دلیل و دلایل امنیتی دیگر و همینطور در راستای اینکه از پوست گرفتن پرتغال در باغ عمو اینا، تا دل پیچه اخوی در شب عروسی، همه و همه امنیتی هستند، بنده نیز در راستای امنیت بیش از پیش خود و سایر بستگان از امروز با لباس مبدل در اماکن عمومی ظاهر میشوم.
در راستای مبدلپوش شدن خود، امروز به عروسکفروشیهای بازار یکسری زدم که چیزی غیر از یک عروسک قدی و بزرگ یک سوسک سیاه پیدا نکردم. همینطور با همان لباس سوسکی حرکت کردم و به نخستین خودپرداز رسیدم. نمیدانم متوهم شدهام یا اینکه دیوانه و اسکل منتها همه افرادی که در صف خودپرداز حضور داشتند از همین البسه عروسکی پوشیده بودند.
کلا 4 نفر در صف بودند که نخستین نفر یک خانم پروانهپوش بود، دومین نفر مردی بود با لباس گرگ و سومین نفر هم یک مرد خرسپوش!
گفتم: «سلام رفقا!»
همهشان به شکل ریتمیک جواب من را دادند.
گفتند: «سلام علیکم حال شما چطوره! سلامتین! کسالتی ندارین؟»
گفتم: «این چه اسمیه! سوسک سیاه نشد اسم! یه اسم بگید درست باشه».
یکهو دو نفر جلویی من یعنی خرس و گرگ انگار که فهمیده بودند من خیلی جدی گرفتم شوخیشون رو از ترس دور شدند و فقط من موندم و پروانه!
گفتم: «کاری میشه که بر بیاد ز دست من؟»
گفت: «بپرس بپرس سوسک سیاه خسته شدم، چقدر داری زر میزنی».
گفتم: «اوضاع اقتصادیتون چطور شده پروانه خانوم؟»
گفت: «ما که از اول اوضاع اقتصادیمون درب و داغون بود. تا وقتی خونه بابا ننمون بودیم همهچی خوب بود. نه اینکه خوب باشهها! داغون بود ولی دیگه عادت کرده بودیم و همون شکلی خوش بودیم. ننهمون جورابامونو وصله میزد. مارو نفرین میکرد. بابامون خدابیامرز، سرمون داد میکشید. بهمون فحش میداد».
گفتم: «آره خب! چی شد که اینقدر ناراضی شدی؟»
گفت: «هیچی، همهچی خوب بود تا اینکه رفتم سرکار! تو یک شرکت پخش موادغذایی استخدام شدم. صاب شرکتمون از ما خوشش اومد و به ما پیشنهاد ازدواج داد.
ما هم که تا اون روز ماهی یکبار از انقلاب بالاتر میرفتیم، اونم واسه زیارت امامزاده صالح تجریش، تا پیشنهاد داد برق از سرمون پرید که ای بابا، نونمون تو روغنه! خلاصه سرتو درد نیارم 3 ماه نشد که زندگی کردیم. اونم چه زندگی؟! خونه توی نیاورون، یک آلفارمئو زیر پای من، کلی پول تو حساب بانکیم.
منتها یک هو نمیدونم چش شد که دیوونه شد و یک روز صبح رفت و منو طلاق داد. ازون روز به بعد دیگه نه قرمهسبزیهای خونه مامانم بهم میچسبه نه دیگه عادت کردم خونه بابام زندگی کنم. اون 3 ماه باعث شده بود زندگی قبلیمو فراموش کنم. بابامون چندوقت پیش، عمرشو داد به شما. مرد زحمتکشی بود.
خدا رحمتش کنه. ننه هم کور و زمینگیر شده. بیچاره غصه ما پیرش کرد. دیگه با کار ماهی 2 میلیون تومان هم راضی نمیشم کلا همه چی عوض شده! از روز طلاقم و بعدش فوت بابام مجبورم این ماسکو بذارم که کسی نشناستم».
گفتم: «خب! همینه دیگه میگن کبوتر با کبوتر باز با باز..».
گفت: «فاز نصیحت نگیر دیگه حالم از هرچی نصیحت بهم میخوره».
گفتم: «خب! چیکار کنم؟»
گفت: «بخون! یک آهنگی بخون یککم دلمون واشه!»
منم شروع کردم خوندن: «چرا رفتی چرا! من بیقرارم..».