- انقد بدم میاد از اینا که سر یه میز و صندلی مسخرهبازی درمیارن...
- اصولا عادت ندارم صف وایسم واسه چیزی...
- ترجیح میدم برا این زخارف دنیوی درگیر نشم...
- حالا سررسید به ما رسید رسید، نرسید نرسید...
- فکر کنم شام برسه به همه حاجآقا، حالا اگه کم اومد من و بچههای تدارکات نمیخوریم...
- بگردون شیرینی رو اگر موند بیار واسه مام.
- نه بابا مهم نیست، حالا یه نیم طبقه زیرزمینه، ما بریم، بچههام حرفی ندارن، میخوایم کار کنیم دیگه، عشق و حال که نیومدیم، چه اونجا، چه اینجا... والا
بله، جملات فوق همه فرمایشات! گهربار بنده بوده، هرکدام در دورهای، دبیرستان و نوجوانی، جوانی و دانشگاه، خدمت مقدس سربازی و دوران کاری. جمله آخر هم که بعد از درآمدن به کسوت مدیر و هنگامی که جا و مکان هرگروه تعیین میشد توسط اینجانب صادر شد.
تا اینجای کار فلشبکهای پیدرپی بود. حالا شش ماهی هست که در این نیم طبقه زیر زمین مشغولیم، تقریبا مستقل هستیم، روشن و خاموش کردن لوازم گرمایش و سرمایش با خودمان است.
تا حدی دکوراسیون بخش هم دست خودمان است، موزیک هم که برقرار. از سپیدهدم اومد و وقت رفتن بگیر تا کریسدیبرگ. از تو باز داری قهر میکنی بگیر تا بت چین. از همه اینها مهمتر چون جلوی چشم رییس اینها نیستیم میتوانیم مدیریت وقت و کارمان را خودمان انجام دهیم و سروقت خروجی بدهیم.
قصه کوتاه که بر خر مراد سواریم و بیسر خر زندگی میکنیم که زندگی آن روی خودش را نشانمان میدهد. قضیه با یک ناهار ناقابل شروع میشود.
ظاهرا عصر یکی از روزهای دلانگیز بهاری، رییس اینها اعلام کردهاند که فردا کسی ناهار نیاورد و همه مهمان شرکت هستیم. همه میدانستند به جز اعضای گروه بیخبر از همهجای ما. همینطور توبره به پشت و بیاعتنا به دنیای دون، از در شرکت بیرون رفتهایم و فردا همگی با ناهارمان کامل آمدهایم. ظهر که شد یک نفر آمد خبر داد. حالا خیلی هم مهم نبود، رفتیم بالا. ناهارهای آوردهمان ماند برای فردایش. مهم نیست.
نمیدانم نفرینمان با این ناهار شروع شد یا ما حواسمان جمعتر شد و متوجه نفرینی بودنمان شدیم. تقریبا از همه مزایای عمومی بیبهره شده بودیم. از شیرینی دانشگاه رفتن دختر این یکی تا ناهار ختنهسوران پسر آن یکی. سهمیه لوازمالتحریر کمتر از همه برای ما بود.
همه سوراخکنها و منگنههای نونوار داشتند غیر از ما. سفرهای هوایی و مناطق خوش آب و هوا مال تیمهای دیگر بود و سفرهای زمینی در کویرهای سوزان و کوهستانهای برفی مال گروه ما. در نبود ما تیم فوتبال تشکیل شده بود و ما در همان زمان داشتیم آن پایین عرق جبین میریختیم.
اینکه خیلی بیعدالتی شد. چرا باید ما اینجور محروم بمانیم؟ چون مرام داشتهایم و جای ناجور را قبول کردهایم؟ در همین افکار هستم که زندگی چهره بدتری نشانم میدهد. ظاهرا افراد گروه مرا مقصر همه این نامرادیها میدانند.
گفته و ناگفته متهمم میکنند که با نرمخویی حق آنها را به باد دادهام. شاید هم ته خیالشان اندیشههای بدتری میپزند، خودشیرینی و ضعف نفس و... باز این شک خزنده و جاندار به جانم میافتد.
آن کوتاه آمدنها و از خودگذشتنها در همه ادوار مختلف زندگی چه بنیانی داشته است؟ تا قبل از این بیتردید به بلندهمتی و عزتنفس و ایثارگری و انسانیت خودم تحویلشان میکردم. یعنی در قبای مدیریت باز همهچیز بهم ریخت؟ باز مرزهای اخلاق شخصی و کاری به شکل ناجوری آشفته و خاکستری شد؟ یعنی آن رفتارهای قبلی هم از سر ضعف نفس و جلب محبت دیگران و خودشیرینی بوده است؟حالا یعنی باید خودم را کلا بهم بزنم و از اول شروع کنم؟ بروم با رییس دعوا کنم که جایمان را عوض کند؟ خود رییس باید حواسش باشد دیگر. ما فقط جایمان کمی از مرکز دور است، غریبه که نیستیم.
آخر این چه رفتار اینجایی است که میکنید و میکنند؟ خوب بود از اول این طبقه و این محل را قبول نمیکردم که گرفتار شوید؟ حالا من آقایی کردم این است مزد دستم؟ چرا اینقدر دست من بینمک است؟ خیلی خب، خیلی خب. تند نرو.
بهتر بود از روز اول فکر اینجا را میکردم. من مسئول آینده کاری خودم و افراد گروهم بودم. آقایی و نجابت به قیمت آسیب رساندن به دیگران از لحاظ اخلاق فردی هم درست نیست. اگر اندکی پیه بیکلاس بودن و پررو به نظر رسیدن را به خودم مالیده بودم، الان از خودم راضیتر بودم. لازم است یاد بگیرم. راست است که میگویند رذیلتهای فردی، فضیلتهای جمعی هستند ها!