وزبه روز توجه به رادیو بهعنوان رسانهای قوی برای تبلیغات بیشتر میشود. زمانی شرکتها تمام هزینه خود را صرف این میکردند که تیزرهای تلویزیونی پرزرق و برق و باکیفیت تهیه کنند ولی درحال حاضر توجه به این رسانه به نسبت قبل بیشتر شده است و در میان انبوه آگهیهای رادیویی بیکیفیتی که این روزها از رادیو میشنویم، هر از گاهی به آگهیهایی خوش ساخت و با ایدههای خوب برمیخوریم که در جلب توجه مخاطبان موفق عمل میکنند.
چندوقت پیش برای رسیدن به مقصد سوار بر تاکسی بودم که راننده برای پرت کردن حواس خود از ترافیک، پیچ رادیو را چرخاند. بعد از مدت کوتاهی که کارشناس برنامه رادیویی از مضرات آلودگی هوا گفت، برنامه به پایان رسید و آگهیهای رادیویی با همان نوای آغاز آگهیهای تلویزیونی شروع شد.
بعد از پخش چند آگهی به یکباره گوینده بالحنی خاص انگار میخواست حکایتی را نقل کند شروع به گفتن داستانی کوتاه کرد، بعد از بازی با کلمات در آخر متوجه شدم که این حکایت، آگهی رادیویی شرکت سنایچ است.
متن آگهی حکایتی را از گرمای جانکاه تابستان نقل میکرد که با حال و هوای آن روز ما بخوبی هماهنگی داشت. همین مسئله باعث شد به سراغ محمد معتمدی، کپیرایتر و ایدهپرداز آگهی رادیویی سنایچ بروم و درباره ایده این آگهی با او صحبت کنم. معتمدی به «فرصت امروز» میگوید: سفارش از اول مشخص بود. من چند سال پیش مطالب طنزی در وبلاگم مینوشتم که جریان شیخ و مریدان و نعرهها و عربدههایشان در ارادت به وی را روایت میکرد. شرکت تبلیغاتی مدیاگستر به من گفت که ما این دفعه حکایتهایی شبیه آن نوشتههایت میخواهیم و من «خنکداستانُ تابستان» را در شش روایت برایشان فرستادم که دو تا از آنها برای شربت سنایچ تایید شد و با کمی تغییر که مورد پسند خودم نبود ولی در کار بسیار پیش میآید، تولید شد.
به نظرم متن به دور از لودگی، نوشتار جذابی دارد و بازیهای کلامی خوبی با آن شده است و کمتر در رادیو مشابه این آگهی شنیده شده است. در ادامه متن این آگهی رادیویی متفاوت را میخوانید؛ قضاوت با خودتان.
۱ - موسیقی آغاز حکایت
فرزانهای را گفتند در این گرمای جانکاه تابستان و عرقریزان و گلوخشکان، چه کنیم چاره؟
گفت چمچاره!
گفتند چمچاره چه باشد؟
گفت شربت خنک باشد (از نوع سنایچ).
جملگی بشکفتند و گفتند بیش توضیح ده.
گفت یخ کنید!
کاسهها و کوزهها و لیوانها و جامها و پارچهای آب را یخ کنید و شربت ریخته، هم زنید و بنوشید و وجود گوارا کنید و دیگر هیچ!
جملگی فریاد زدند سنایــــــــچ!
(موسیقی پایان حکایت)
خنکداستانِ تابستان: سنایچ
و دیگر هیچ
2- موسیقی آغاز حکایت
فرزانهای را پرسش پرتاب کردند: اصول پذیرایی چه باشد؟
تعجیل نکرد و گفت: رفع عطش میهمان در بدو ورود!
گفتند بدو ورود، کجای ورود است؟
گفت سخن گزاف مگویید و آب در لیوان و یخ در آب و لیوان در سینی بیافکنید و شربت و آب ممزوج کرده، تعارف کنید و گوارا به وجودش سرازیر کنید.
گفتند سپس چه کنیم؟
گفت هیچ!
جملگی جامه دریدند و فریاد زدند سن ایــــچ!
(موسیقی پایان حکایت)
خنکداستانِ تابستان: سنایچ
و دیگر هیچ
3 - موسیقی آغاز حکایت
جوانمردی را پرسیدند در جام چه داری؟
گفت جهانی!
همگان تعجب کرده از کرامت جوانمرد که جهانی در جام دارد و فروتن بنشسته و دم نمیزند و ناچار از او پرسیدندی: جدی؟!
گفت نع! مزاح کردم چونان که جام جهانی باشد و مزه ریختن جایز باشد و در جام من جایزه باشد که همانا سنایچ باشد.
جملگی حنجره گشودند و تارهای صوتی را یکصدا فریاد کردند سنایـــچ؟
جوانمرد لبی به خند زد و گفت و دیگر هیچ.
(موسیقی پایان حکایت)
خنکداستانِ تابستان: سنایچ
(و این آگهی که برای جام جهانی بود و به موقع نرسید و ساخته نشد!)