خوب است. میتوانم با اعتماد به نفس یک شخصیت حرفهای اعلام کنم که استاد شدهام؛ در فن حضور در جلسات فنی و مهندسی. هم بر بخش فنی قضیه مسلط هستم، هم تجربه نوع مذاکره و چانهزنی را به دست آوردهام و هم قدرت کلام و نفوذ شخصیت قابلقبولی در خودم حس میکنم. ظاهرا میتوان گفت که همه هرچه میبایست آموختم و این احساس مطبوعی است.
در گرماگرم یکی از جلسات سنگین فنی هستیم. با رییس یک تیم دونفره قدرتمند و ذوالفنون تشکیل دادهایم که با بدهبستانهای به موقع و اعمال تدابیر سوقالجیشی تا اینجای کار هرجور خواستهایم پیش رفتهایم. طرف مقابل که نماینده یکی از کارفرمایان بزرگ ماست هم تاحدودی گیج شده و سررشته کار از دستش دررفته و هم احساس رضایت میکند، چون با بازی ماهرانه ما احساس او این است که تا اینجای کار را برده. در یک پیچ تاریخی در اواسط جلسه طرف مقابل یک درخواست جدید را مطرح میکند. انجام یک سلسله مطالعات و محاسبات مهندسی که در قالب پروژه ما و اصلا در رشته تخصصی ما نمیگنجد. در صورت قبول کردن این بند مجبور به برونسپاری این بخش از کار شده و هزینه اضافی و اتلافوقت و قرارداد و هزار مکافات دیگر هم بر سرمان خواهد آمد. لازم است هرچه سریعتر سنگ قلاب کنیم.
کودک نگران و ترسوی درونم شروع به کولیبازی میکند که با شلوغکاری و ننهمنغریبم، قضیه را از سر باز کنم، اما بخش حرفهای درونم خیلی سریع ابتکار عمل را به دست گرفته و مهار قضیه را در دست میگیرد. این بچهبازیها یعنی چه؟ الان با دو حرکت حسابشده و هوشمندانه طرف را آچمز خواهم کرد. نگاه معنیداری به رییس میاندازم و با آرامش و وقار در باب اینکه این قسمت کار چیز مهمی نیست و اصلا برای گروه ما کاری ندارد و کار دو سوت است صحبت میکنم. بعد از آن خیلی نرم صحبت را به سمت دشواریهای موضوع میکشانم که این از اولش در قرارداد نبوده و ما در مورد جوانب اینور و آنورش چیزی نمیدانیم و خود کارفرما که هزار اللهاکبر خیلی در این زمینه متخصص است و خیر دنیا و آخرت او و همه ما در آن است که شرکت ما اصولا وارد این مباحث نشود. (احساس میکنم در فن گرداندن جلسه میدرخشم!) سکوت میکنم. جوابهایی از طرف مقابل صادر میشود که ما مصریم و شما قبول کنید و ما سراغ قرارداد جدید نرویم و این حرفها. در این خیال خام به سر میبرد که میتواند این کار را توی کاسه شرکت ما بیندازد. زهی اندیشه باطل!
رییس سررشته کار را از دستم میگیرد و شروع میکند با همان آرامش و طمأنینه صحبت کردن. در مقابل دیدگان حیرتزده من حرف طرف مقابل را میپذیرد و میرود سراغ بند بعدی. تا آخر جلسه هی فکر میکنم که حتما یک حکمتی در کار است، رییس که به این راحتی بند را آب نمیدهد و این حرفها. چه دردسرتان بدهم که جلسه تا آخر میرود و صورتجلسه هم تهیه میشود و امضا میکنیم و خلاص. دردسر میافتد توی دامنمان.
بعد از جلسه خیلی طبیعی از رییس علت این کارش را میپرسم. حکمت قضیه چه بود؟ که ناگهان مثل بشکه باروت میترکد که بابا تو گفتی کاری ندارد و یک لقمه چپ گروه ماست و نمیدانم دو ثانیه انجامش میدهیم.
ای داد بیداد! رییسجان من که نگاهتان کردم، معلوم بود این کار ما نیست، خواستم آبروریزی نکنم، یکجوری نرم از بغل قضیه در برویم. دوباره انفجار حاصل میکند که خب نگاه کردی به من؟ من از نگاه تو باید چی بفهمم؟ بدبخت شدیم رفت. یک کلمه میگفتی...
ظاهرا بهتر بود به حرف کودک درون توجه میکردم!