اوایل مدیر شدن. شور و هیجان. کله داغ. تلاش برای تغییر جهان. انرژی زیاد. بوی شدید قورمهسبزی (در ناحیه اواسط سر!) طرح شکافتن سقف فلک. گیر افتادگی در دایره محدود منطق بشری و... یکی از کلیشههای رایج در کارهای پروژهای سخت گریبان ذهنم را چسبیده است.
این بچههای بخش مدیریت پروژه دقیقا چه فعلی انجام میدهند؟ کارهای فنی و مهندسی و محاسباتی که با ما و چند گروه هم ارز و هم عرض ماست.
قیمتگیری و خرید و عقد قراردادهای پیمانکاران جزء را که بازرگانی به عهده دارد. کنترل پروژه و زمانبندی و کنترل کیفیت و این حرفها که بخش مخصوص خود را دارند.
اجرا هم که توسط گروههای اجرایی انجام میشود. پس این بخش مدیریت پروژه دقیقا این وسط چکارهحسن است؟ غیر از طلبکار بودن و فشار آوردن به گروههای مختلف کاری و ایجاد اغتشاش و تشویش اذهان خلقالله چه کار مفیدی از آنها برمیآید؟ اگر کلاً حذف میشدند یا حداقل به شدت تعداد آنها کم میشد چه اتفاقی میافتاد؟ آیا بهتر نبود؟ به نظر من که بود و نظر من قاعدتا نظری است صائب و مقرون به صواب.
معمولا در انجام بخش تخصصی خودمان در هر پروژه ما فقط با مدیر پروژه طرفیم و او با شرکت های طرف قرارداد (کارفرما، مشاور و ناظر و...) در تعامل است. حالا در یکی از پروژهها که مدیر آن زیاد حال و حوصله ندارد و پروژه خودش را جدی نمیگیرد، نماینده کارفرما مستقیم به من وصل شده و یکی، دو روز در میان با من تماس میگیرد و جویای ادامه و انجام و عدم انجام کارشان میشود.
من هم خوشحال از ارتباط مستقیم با کارفرما و انجام مذاکرات سطح بالا یک باره جوانی میکنم و خبطی از من سر میزند. به این شکل که در جواب درخواستهای نماینده کارفرما تاریخی را برای ارسال مدارک پروژه به او قول میدهم.
البته پیش خودم حساب و کتاب کردهام و یک ده، دوازده روزی هم برای خودم حاشیه امنیت منظور کردهام که کار را سر صبر و حوصله انجام دهیم. بعد از اعلام تاریخ طبیعتا چرخ زمان میگردد و میگردد و همانطور که همگی از یک سامانه بزرگ اینجایی انتظار داریم به همت همه دوستان نمیتوانیم سر موعد کار را تحویل دهیم.
در این مدت یکی مریض میشود، یکی دیگر به حج میرود، آن دیگری بچهدار میشود، یکی دو تا سازمان بزرگ دولتی منحل میشوند، دو سه وزارتخانه ادغام میگردند، نوسانات شدید ارزی اتفاق میافتد، به همراه حریق بزرگ در بازار تهران و آخر سر هم جنایت سعادتآباد! و همه اینها به همراه مقادیری اهمال شخص بنده ما را به اینجا میرساند. تا اینجای کار البته اتفاق خیلی مهمی نیفتاده، قولی داده شده که به آن عمل نشده و خب این خیلی طبیعی است.
اما مشکل این است که نماینده فوقالذکر کارفرما آدم این کارهای است، به این معنی که مسئله را به یک بحران بزرگ ملی تبدیل میکند. نمیدانم خصومت شخصی با شرکت ما یا هر سیاست دیگری در سازمان خودشان باعث می شود آبروریزی راه بیندازد که نگو و نپرس.
کار دارد به مقامات بالا میکشد. دست به دامان رییس هم میشوم که فقط میتواند اندکی با من همدردی کند و مقدار زیادی متلک بگوید. آخر سر هم آب پاکی را روی دستم میریزد که فقط از مدیر پروژه، انتظار حل مشکل را داشته باشم. در حالی که خودم را از تک و تا نینداختهام سراغ مدیر پروژه میروم.
آدم افسرده و کمکنشی است. ناراحت و کند و تلخ است و به قول جوانهای امروزی کلا شخصیتی خسته دارد. بعد از مقادیری غرغر که البته کمتر از حد انتظار است وارد گود میشود و با چند تلفن و یکی، دو جلسه حضوری، یک مدت زمان دو هفتهای برایم جور میکند! جلالخالق! هیچ رقمه باورم نمیشد که چنین کاری از او بربیاید.
بعدا میفهمم که یک جور بدهبستان و گروکشی سر این مدرک و پول دریافتی از کارفرما راهانداخته و با نوعی از حوصله و سماجت و گستاخی (که من در خودم سراغ ندارم) کارفرما را وادار به تمکین ساخته است.در کسری از ثانیه نظراتم تعدیل میشود و منطق خللناپذیرم تغییر میکند. مدیر پروژه خوب است. حتی از من هم مهمتر!