عنوان این یادداشت از یک پارادوکس و بحث طولانی و قدیمی میان هنرمندان و اندیشمندان حوزه هنر و فلسفه برداشت شده است. هنر برای هنر یا هنر برای مردم؟! پرسش و چالشی که اهالی هنر کم درباره آن نشنیده و نگفتهاند و بسیاری از مردم عادی هم با آن روبهرو شدهاند. آشناترین این بحثها در سینما و موسیقی به کرات مطرح شده است. اینکه یک هنرمند باید از علایق و ترجیحات مخاطبانش کاملا آگاه باشد و متناسب با ذائقه آنها یک اثر هنری عامهپسند تولید کند یا اینکه به علایق و ارزشها و معیارهای خودش بیندیشد و از اصول خود کوتاه نیاید و به اصطلاح بازاری کار نکند و اثری کاملا تکنیکی و هنری خلق کند؟
به این پرسش و تضاد، پاسخهای متعددی داده شده و راحتترین و بیدردسرترین پاسخها تحت عناوینی همچون لزوم رعایت و حفظ تعادل میان دوسوی ماجرا بوده است، اما همچنان این بحثها ادامه دارد و بخش مهمی از تفاوت فاحش میان آثار هنری ارزشمند و تولیدات سخیف و بیارزش به اصطلاح عامهپسند در شکاف بزرگ میان همین بحثها جای میگیرد.
اما ارتباط این بحث با موضوع برند و برندینگ چیست؟
با کمی کاوش و دقیق شدن در وادی صنعت و اقتصاد در دنیا و سیری در دورههای مختلف با محوریت موضوعات تولید، فروش، بازاریابی و درحالحاضر برندینگ ردپای این تضاد و پرسش و تلاش برای پاسخگویی به آن را میبینید. در نگرش تولید محور موفقیت یک کسبوکار منوط به کیفیت ذاتی محصول و تولید هرچه بیشتر کالا بود. در این دوره گویی «تولید برای تولید» شعار نهفته در استراتژیها و تصمیمگیریها بود. در عصر فروش و دیدگاه مبتنیبر آن (و البته دیدگاه بسیاری از کسبوکارهای حالحاضر بهویژه در ایران) شعار «فروش به هر قیمتی» اصل قرار گرفت.
اینکه هر کالا و محصول و خدمتی که دارید به هر طریق ممکن به فروش برسانید اما در عصر بازاریابی و در دورهای که علایق، ارزشها و ترجیحات مخاطب و مشتری اهمیت پیدا کرد و با گسترش مفاهیم آن، بازاریابی نه فقط بهعنوان راهی برای پیدا کردن بازاری برای فروش کالاها که راهبرد و نگرشی برای سازماندهی کلیه اقدامات و تصمیمات در تمامی ارکان یک کسبوکار شد، پرسش و تضاد بالا نمود بیشتری پیدا کرد. مسئله این شد که کالا یا خدمتی که ارائه میدهیم منبعث از اعتقادات، تواناییها و ارزشهای سازمان باشد یا کاملا منطبق با سلیقه و ذائقه بازار و مخاطبان؟
پاسخ به این پرسش حداقل دو گروه کاملا متضاد را در دو سر طیف تشکیل داده است. عدهای که کاری به ذائقه و تغییر سلیقه مخاطب ندارند و کالایی را که فکر میکنند بهترین است تولید و عرضه میکنند و سر دیگر طیف کسبوکارهایی که بهشدت بر موجهای کوتاهمدت و گذرای جامعه سوارند و هر چیزی که مخاطبان بخواهند برایشان تولید میکنند. به جز این دو گروه، بسیاری از صاحبان کسبوکار و بهویژه مشاوران آنها دائم این ذکر را تکرار میکنند که: «ببینید مشتری چه چیزی میخواهد؟» و کل علم و مهارت بازاریابی را در همین یک جمله خلاصه میکنند.
اما در دهههای اخیر، ظهور و گسترش برخی برندهای بسیار محبوب که در رأس آنها برند اپل و تفکر استیو جابز قرار دارد، تصمیمگیری و ارائه کالا فقط براساس خواست مشتری را به چالش کشیده و حتی جملههای انقلابی و به نظر غیرمحترمانهای از استیو جابز که «مشتری نمیفهمد و نمیداند نیازش چیست» این تضاد را پررنگتر کرده است.
این از جنس همان پرسش هنر برای هنر یا هنر برای مردم است که در خلق و گسترش یک برند نیز میتواند چالشبرانگیز باشد. به عبارت واضحتر، پرسش این است که آیا برند در ذهن صاحبانش خلق میشود و باید براساس اعتقادات و تواناییهای خالقش گسترش بیابد یا باید از نیازهای مخاطبان و بازار نشأت بگیرد و منطبق با سلیقه عموم مردم رشد کند؟ آیا برند باید در خدمت خود برند و چارچوبهای اصولی و ثابت پدیدآورندگانش باشد یا باید در خدمت مردم و بازار باشد و همان چیزی را به آنها بدهد که پیش از این توسط مخاطب اعلام نیاز شده است؟
حتی یک سوال خیلی سطحی میتواند این باشد که امثال استیو جابز که در درونشان اعتقاد چندانی به نیاز و سلیقه عموم جامعه نداشتند و هویت و شخصیت برندشان را نه براساس خوشایند و انتظار مخاطبان که بیشتر براساس اعتقادات و تواناییها و دانش خودشان پدید آوردهاند راه درستی را در برندینگ رفتهاند یا برندهایی مثل IKEA و CHA NEL که بهشدت به بازار و نیاز و سلیقه مخاطبانش نگاه میکنند؟
قطعا هر دو دسته از این برندها، چه اپل و چه ایکیا و مشابه اینها، برندهای موفق و مطرحی هستند، اما در نهایت باید چه کرد؟ کدامیک از این نگرشها درست است؟ پاسخ به این پرسشها و توجه به تضاد میان خواستهها و علایق خود و مخاطب موضوع مهمی است که راهبردهای اساسی یک فرآیند صحیح برندینگ را مشخص میکند. در یادداشت هفته آینده دراینباره بیشتر صحبت خواهیم کرد.
* کارشناس برندینگ