دو شیفت کار میکنم که هر دو محل کارم در مناطق مختلف تهران است، اما بنا به کمبودهای مالی، نتوانستم جل و پلاسم را در گوشهای از این کلانشهر پهن کنم. بنابراین، بهناچار به نزدیکترین شهرستان یعنی کرج رفتم و خانهای کوچک در یکی از محلههای قدیمی برای اقامت انتخاب کردم.
بهدلیل اینکه، اغلب ساعت 9 شب کارم بهپایان میرسد، برگشت به خانه کمی سخت است. بنابراین، من و همسرم حداقل 5 روز در هفته در منزل مادرزن گرامی لنگر میاندازیم و تنها دو روز در هفته خانهمان را زیارت میکنیم! این رفتوآمد بعضی وقتها حس عجیبی دارد؛ مثلا همین د وهفته پیش احساس کردم که برای یک مسافرت دو روزه به ویلای شمال آمدم تا کمی استراحت کنم، اما تا میخواستم از زندگی لذت ببرم، ماجرایی پیش آمد.
تازه از دستشویی بیرون آمده بودم و داشتم دستهایم را خشک میکردم که زنگ واحد را زدند. از آنجا که معمولا هیچ مهمان سرزدهای به خانه ما نمیآید، با تعجب در را باز کردم و آدم غریبهای را دیدم که با چهرهای مظلوم به من سلام کرد و گفت: «من همسایه طبقه پایین شما هستم. از سقف دستشویی آب میچکد و عنقریب است که روی سرمان خراب شود!»
به دلیل اینکه بنده ذاتا آدم تنبلی هستم و حال و حوصله بناّیی و تعمیرات را ندارم، با حالی نزار گفتم: «خب حالا چه کاری میتوانیم بکنیم؟ من که در هفته د و روز بیشتر اینجا نیستم.»
گفت: «بنده دوستی دارم که متخصص تعمیر توالت است و میتواند از سقف پایین آن را تعمیر کند و نیازی نیست که شما خانهتان را کثیف کنید؛ اما 100هزار تومان دستمزد میگیرد.»
من که دلم میخواست با سرعت هرچه تمامتر این ماجرا را از سر خود باز کنم، قبول کردم و گفتم: «شما تشریف ببر پایین، میآیم هم به سقف دستشویی شما نگاهی می اندازم و هم مبلغ را تقدیم میکنم.»
وقتی من و همسرم داشتیم جیب و کیف خود را میگشتیم تا هر طور شده 100هزارتومان را فراهم کنیم، حس خوبی داشتم. از اینکه توانسته بودم سختیها و مشقتهای تعمیر و بنّایی را به گردن همسایه پایینی بیندازم بسیار خوشحال بودم، اما از یک طرف دلم برایش میسوخت. بیچاره زنش که باید بعد از اتمام کار، کلی گچ و خاک از روی فرش جمع کند. خلاصه وقتی نم دور سقف دستشویی همسایه پایینی را دیدم، از خجالت آب شدم. بنابراین بدون معطلی مبلغ را کف دستش گذاشتم و با کلی عذرخواهی به خانه برگشتم.
آن هفته به دلیل مشغله کاری نتوانستیم سری به خانه بزنیم، به همین دلیل تا دو هفته از منزل و اتفاقاتی که برای سقف دستشویی افتاد ه بود، بیخبر بودیم. اما باز هم زمانی که به خانه برگشتیم همان حس شمال رفتن به ما دست داد که بسیار لذتبخش بود.
بنابراین سیفون را کشیدم و بعد از شستن دستها با شوق و ذوق فراوان، دستشویی را ترک کردم. داشتم دستهایم را خشک میکردم که دوباره زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم، دوباره آدم جدیدی را دیدم که بعد از سلام گفت: «من همسایه طبقه پایین شما هستم. از سقف دستشویی آب میچکد و عنقریب است که روی سرمان خراب شود!» با تعجب گفتم: «مگر دو هفته پیش هزینه تعمیر را به شما پرداخت نکردم؟»
او هم با تعجب گفت: «ما یک هفته است که به این ساختمان آمدهایم!»