چندوقتی بود که بهشدت سرگرم کار بودم و دلم برای شما تنگ شده بود. راستشو بخواید، اصلا فرصت نداشتم دست به قلم بشم و چیزی بنویسم، اما خدا رو شکر الان وضعیت بهتر شده؛ نه اینکه بیکار شده باشم، ذهنم آزادتر شده و راحتتر میتونم بنویسم. هفته پیش، سوار تاکسی شده بودم که بیام سرکار. راننده داشت با مسافر بغل دستیش حرف میزد. منم روی صندلی عقب نشسته بودم و داشتم بیرون رو نگاه میکردم. طبق معمول، بحث از آب و هوا به صحبتهای اقتصادی کلان و خرد کشیده شد. منم که اینجور موقعها گوشام تیز میشه و نمیتونم نشنوم! (از شما چه پنهون، اوایل بحثهای اقتصادی ایندو نفر بود که به محل کارم رسیدم، اما به خاطر فضولی بیش از حد، پیاده نشدم و به راهم ادامه دادم!)
راننده میگفت: «الان کسی توی زمینههای عمران، آبادی یا تولیدی سرمایهگذاری نمیکنه؛ همه پولشون رو میذارن بانک تا سودش رو ماه به ماه بگیرن و نوش جان کنن. آخ اگه من یه پول گنده داشتم، یه حساب سپرده بلندمدت باز میکردم و هرماه فقط برای گرفتن سود از خونه میومدم بیرون!»
مسافر لبخندی زد و جواب داد: «ولی من اگه جای شما بودم پولم رو به بانک نمیدادم؛ تازه یه پولی هم بهعنوان وام ازش میگرفتم و میزدم تو کار تولید.» راننده که یه جورایی بهش برخورده بود، گفت: «چرا؟ مگه نمیبینی تولیدکنندههای ما با چه بدبختی دارن تولید میکنن؟ میخوای بشی مثل اونا؟»
مسافر جواب داد: «هرکسی برای پولش خودش تصمیم میگیره. مشکل ما اینجاس که دوست داریم بدون زحمت کشیدن پول دربیاریم. درسته تولید توی این مملکت کار سختیه اما لذتی داره که نمیشه با هیچی عوضش کرد. وقتی برای چند نفر کار درست میشه، ماه به ماه بهش حقوق میدی و خیلی چیزای دیگه همش به آدم انگیزه میده. اما خیلی از ماها میریم دنبال شغل دلالی و واسطهگری. البته این شغلها هم توی جای خودش لازمه اما نه با سودهای نامتعارف.»
من در این قسمت وسط حرفش پریدم و پرسیدم: «مشکل اصلی کجاس؟» مسافر سری چرخوند و به عقب نگاهی انداخت و گفت: «به نظرم باید توی سودهای بانکی یه تجدیدنظر بشه چون خیلی بالاست. کشورهای پیشرفته هیچوقت سودهای به این زیادی ندارن. مثلا آلمان حداکثر 5درصد برای سپردهگذاری سود پرداخت میکنه و تازه از همین سود هم مالیات کسر میشه. یا من شنیدم که بانکهای ژاپن نه تنها به سپردهگذار سودی نمیدن، بلکه برای نگهداری اون مبلغ از صاحب حساب، پول هم میگیرن. اینجوری میشه که یه کشور روز به روز به تعداد سرمایهگذارای صنعتی، کشاورزی و خدماتش اضافه میشه.»
تا اسم ژاپن و پول گرفتن بانکهاش اومد، راننده گفت: «زکی! باس پول هم به بانک بدن... این دیگه چه مملکتیه؟»مسافر رو به راننده کرد و گفت: «بله، اینطوریه که ژاپن شد ژاپن!» یکدفعه راننده توی آینه به من نگاه کرد و پرسید: «مگه شما نمیخواستی میرزای شیرازی پیاده شی؟» منم خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم: «آره، اما یه جای دیگه کار دارم، توی مسیر یادم افتاد!»حالا بین خودمون بمونه، همش داشتم ساعتمو نگاه میکردم و کمکم استرس دیر رسیدن داشت وجودمو فرا میگرفت که پیاده شدم، اما در کل ارزشش رو داشت که این همه از محل کارم دور بشم؛ مگه نه؟