بعد از صدور قطعنامه از آنجا که مردم گمان میکردند حتما اجناس، ارزانتر خواهد شد برای خرید هر نوع کالایی دست نگه داشته بودند و هیچکس خرید نمیکرد. البته این تنها دلیل خواب شرکت نبود، مسائل دیگری نیز در جریان بود که به من و شرکایم برمیگشت و من تصمیم گرفتم از آنها جدا شوم. این بار نیز همان رویای قبلی در سرم بود که من باید یک کار مستقل برای خودم دست و پا کنم. حدود شش سال از روزی که ساراول را ترک کرده بودم میگذشت، اما این فکر همچنان ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. آن زمان سهم هرکدام از شرکا از شرکت، یک سوم بود.
وقتی به شرکا گفتم که دیگر نمیخواهم شراکت را ادامه بدهم، اول فکر کردند شوخی است ولی زمانی که دیدند در تصمیم خود مصمم هستم، با هم به توافق رسیدند تا هرکدام پنج درصد از سهم خود را به نام من کنند؛ یعنی من 44 درصد و آنها هرکدام 27 درصد، اما پاسخ من، ضمن تشکر از آنها، منفی بود. آنها هم بیکار ننشستند و شرایط دشواری را برایم به وجود آوردند. به این ترتیب که اعلام کردند اگر بخواهی بروی، باید کل سهام خود را بدون دریافت مبلغی به نام ما کنی یا اینکه شرایط ما را بپذیری. در آن مقطع، دو فرزند هم داشتم و باید رفاه آنها را فراهم میکردم. با دوستانی که داشتم و دستاندرکار بودند، مشورت کردم و شرایط خودم را گفتم. یکی از آنها جناب آقای دکتر غنیمیفرد بود. ایشان پرسیدند: «چرا میخواهی شراکتت را به هم بزنی؟»
گفتم: «آخه میدونی دکتر! وقتی من بلدم رانندگی کنم، چرا یه وسیله پیدا نکنم تا خودم تنهایی رانندگی کنم؟ آخه دوست دارم با سرعت به جلو برم. در حالی که الان یه ماشین داریم و سه نفر راننده هستیم.» گفت: «عجب! پس میخوای تنهایی به حرکت ادامه بدی! استقلال کار بسیار درسته، به شرطی که شرایط آماده باشه. مسیر درسته، هدفی هم که انتخاب کردهای قابل تقدیر است، اما باید خودت رو برای سختیهای زیادی آماده کنی.»