بعد از رفتن آقای مهندس ونکی، تصمیم گرفتم واحد طرح و توسعه را به صورت ماتریسی اداره کنم، چون تنوع محصولات را در دستور کار قرار داده بودم و برای پاسخ به بازار حتما باید سرعت و دقت را بالا میبردیم. واحد به سه تیم مجهز شد؛ هر تیم شامل سه نفر بود و برای هر تیم سه محصول جدید تعریف کردیم.
در ساختار ماتریسی اگرچه هر فرد زیرنظر یک مدیر است، اما افراد در تیمهای مختلفی تقسیم میشوند و هر تیم دارای یک سرپرست است که افراد آن تیم و کارهای آنها را مدیریت میکند. مثلا قسمت برق در واحد طرح و توسعه دارای یک سرپرست بود و سه کارشناس داشت، اما هریک از این کارشناسان در ضمن عضو یکی از تیمها هم بودند. برای شروع، اولویتبندی صورت گرفت و قرار شد هر چهار ماه، هر تیم یک محصول کامل تحویل واحد تولید دهد.
شور و شوق و رقابت خوبی بین تیمها ایجاد شده بود و هر تیمی دوست داشت به هر قیمتی کار خود را پیش ببرد. برای کنترل پروژهها، واحد کنترل پروژه راهاندازی کردیم، برای این کار از آقای دکتر فیضآبادی کمک گرفتیم. با این وجود، نگرش کلان و مدیریت تیمها برعهده خودم بود و این امر باعث میشد تا به واحدهای دیگر کمتر برسم. حدود دو سال با این چارت در واحد طرح و توسعه کار کردیم و در این مدت محصولات متنوعی طراحی، تولید و به بازار عرضه کردیم.
تبلیغات برای جا انداختن برند
از سال 78 به بعد که کمی فضای تبلیغات باز شد و خصوصا تبلیغات تلویزیونی بسیار برد پیدا کرد، به این فکر افتادم تا تبلیغاتی را برای امرسان تهیه کنم و خصوصا مایل بودم که این تبلیغات حالت ریتمیک داشته باشد تا ماندگاری آن بیشتر باشد و بهتر در خاطرهها بماند. با یکی از دوستانم در این مورد مشورت کردم. دوستم گفت میتوانیم از دو یخچال استفاده کنیم که در حال پاتیناژ هستند و روی آن هم آهنگی بگذاریم.
از این ایده بسیار خوشم آمد و از آن استقبال کردم. کلیپی را که آماده شد برای صداوسیما فرستادم. صداوسیما از آن ایراد گرفت و گفت: «دو تا یخچال فریزر یکی کوچک و یکی بزرگ، تداعیکننده رقصیدن زن و مرد است. شما فیلمت را با یک محصول بساز.» همین کار را انجام دادیم و حدود 45 روز پخش شد و بعد از آن از روی آنتن برداشتند. وقتی اعتراض کردیم، گفتند دیگر دنبال پخش این فیلم نباشید، دستور آمده پخش نشود.
طوری این تبلیغ تاثیر خود را گذاشته بود که وقتی کسی برای خرید به فروشگاهی مراجعه میکرد و اسم تجاری ما را نمیدانست، میگفت همان یخچالی که میرقصه! یکی از دوستانم به شوخی میگفت: «آقای فتاحی، من این یخچال را خریدم و گذاشتم در خانه و گفتم اگر میتوانی، اینجا برقص!»