فروشنده بیمه عمر با همه فروشندگان کالا و خدمات دنیا فرق دارد. از این رو میتوان گفت فروشنده بیمه اینجا، آنجا، همهجا میتواند توانمندی فروش خود را نشان دهد و کاری خارقالعاده انجام دهد.
برخی از کالاها در یک مکان و در یک زمان مشخصی عرضه میشوند، اما در فروش بیمه عمر نوعی شناوری زیبایی وجود دارد که امکان فروش را در همه مکانها و زمانها فراهم میکند.
فروشنده حرفهای بیمه عمر کسی است که در 24 ساعت شبانه روز در حال فروش است و حتی در خواب نیز رویاهای او در زمینه فروش به سراغش میآید. شما اگر وارد این حرفه شکوهمند در دنیا شدید هیچ وقت بیکار نمانید برای اینکه ظرفیت بالایی در نوع خدمات شما وجود دارد که میتوانید با لباس خانگی، ورزشی و یا رسمی بفروشید. میتوانید در عروسی و عزا بیمه عمر بفروشید. میتوانید در صحرا یا دریا بیمه عمر بفروشید.
آنچه میخوانید تجربیات یک فروشنده بیمه عمر در ایران است که نشان میدهد، در هر زمان و هر مکان میتوان بیمه عمر فروخت. شاید این تجربیات بتواند راهنمای خوبی برای فروشندگان بیمه عمر در ایران باشد تا آمار فروش بیمه عمر را افزایش دهند.
فروش در خیابان
آیا هیچگاه این تجربه را داشتید که بتوانید در خیابان کسی را قانع کنید تا از شما بیمه عمر بخرد؟ شاید کمی تعجبآور باشد اما فروشندگان حرفهای بیمه عمر در حال حرکت بیمه میفروشند. یک روز در حال آمدن به دفتر کارم بودم ناگزیر باید مسافت کوتاهی را پیاده تا دفتر طی میکردم. در همین هنگام فردی میانسال از من فندکی تقاضا کرد. به او سلام کردم و با ادب تمام فندک را برای ایشان روشن کردم در حال پیدا کردن بسته سیگار از جیب کتش بود که یک نخ سیگار وینستون درآوردم و با ادب به او تعارف کردم. ایشان مکثی کرد و گفت: سپاسگزارم، من سیگار دارم. گفتم شاید دفعه بعد من از شما سیگار گرفتم. همین گفت و گوی ساده که کمتر از یک دقیقه طول کشید باعث شد تا او بایستد و با احترام با من برخورد کند.
گفتم: من هم سیگار میکشم اما میدانی سیگار برای سلامتی ضرر دارد؟ گفت اگر برای سلامتی ضرر دارد شما چرا سیگار میکشید؟ لبخندی زدم و گفتم من سلامتی را بیمه کردم. در حالی که آهسته حرکت میکردیم زیر عینک نگاهی بهم کرد و گفت: متوجه نشدم یعنی بیمه تکمیلی دارید؟ گفتم نه. تعجبش بیشتر شد و گفت متوجه منظورتان نمیشوم.
گفتم: دفتر من اینجاست در حالی که با دست اشاره میکردم ادامه دادم دوست دارم شما را به یک چای با شکلات تلخ دعوت کنم. مودبانه پرسید شما چه کاره هستید؟ خندیدم و گفتم: من فروشنده بیمه عمر هستم. آن روز نهتنها او را بیمه عمر کردم بلکه در فاصله کوتاهی همسر و دو فرزند او هم بیمه عمر شدند.
شما هیچ فرصتی را از دست ندهید چون در خیابان هم میتوانید بیمه عمر بفروشید اگر حرفهای عمل کنید.
مطلب مرتبط: بیمه عمر: دیروز، امروز، فردا
فروش در استخر
یکی از عادتهای من این است که هفتهای حداقل یک روز به استخر میروم. تقریبا دوستان زیادی دارم که در همین استخر با آنها آشنا شدم. محیط استخر بهترین محیط برای فروش خدماتی مانند بیمه عمر است. کسانی که به استخر میآیند تقریبا از کار روزانه خلاص شدند و به دنبال آرامش هستند. به همین خاطر بهانه من برای ورود و سر صحبت را باز کردن موضوع آرامش است.
یک روز در حالی که در سونای بخار نشسته بودم جوانی حدود 30 ساله وارد شد. بسیار مودب و خوش اخلاق بود. به محض ورود او صدای سرفههای ممتد یک نفر را میشنیدم که آن طرفتر نشسته بود. تمام اتاقک پر از بخار بود. ناگهان صدای مهیبی آمد. مردی که سرفه میکرد روی زمین افتاد. همه به سراغش رفتیم. جوانی که تازه ورود کرده بود هم به کمک آمد. او را به بیرون از سونا بردیم. گروهی از بچهها به کمکش آمدند. گویا دچار افت فشار شده بود. صورتش مثل گچ سفید شده بود. همت بچههای استخر عالی بود. چشمانش را که باز کرد به طرف استخر رفتم. دوست جوان هم به من نزدیک شد. در حالی که با اضطراب حرف میزد میگفت: ایشان را میشناسم. آقای مجیدی است. دفتر خدمات الکترونیک دارد. یک لحظه ترسیدم گفتم خدای نکرده تمام کرده. خندیدم و گفتم: آدمی هفت تا جون داره. لبخندی زد و گفت واقعا اگر تموم میکرد خیلی بد میشد. فرصت را مغتنم شمردم و آرام آرام بحث را به آرامش در زندگی و امنیت و خانواده و بیمه کشاندم. وقتی که از استخر به اتفاق دوست جوان خارج میشدیم من دو تا بیمهنامه عمر به او و همسرش فروختم.
استفاده از هر فرصت برای فروش بیمه نوعی مهارت حرفهای است. برخی تصور میکنند که باید با کت و شلوار و کراوات بفروشند، اما من معتقدم که میتوان در هر کجا بیمه عمر فروخت حتی داخل استخر و با مایوی ورزشی.
فروش بیمه عمر در هواپیما
یکی از مکانهای مناسب برای آشنایی با افراد سفر کردن با هواپیماست. فرصتی عالی برای گفت و گو کردن و آشنا شدن. بارها من در تجربههای مسافرت خود توانستم دهها دوست پیدا کنم که تقریبا 90درصد آنها را بیمه عمر کنم. وقتی روی صندلی هواپیما نشستی باید خودت را برای یک شروع حرفهای آماده کنی. برخی از افراد رفتار غیرمودبانهای دارند. لطفا مودبانه بفروشید.
هیچ کس نیاز به خدمات بیمه عمر شما ندارد. دهها شرکت و صدها مدیر و هزاران فروشنده بیمه عمر هر روز به شکلهای مختلف به جاهای مختلف مراجعه میکنند، اما تنها تعداد اندکی از آنها بیمه عمر میفروشند. در صورتی که خدمات همه آنها شبیه یکدیگر است بنابراین اگر در هواپیما نشستید باید ابتدا اخلاق و ادب بفروشید و احترام و لیاقت بخرید. اگر مسافر بغل دستی با شما از سر دوستی حرف زد شما میتوانید آرام آرام وارد گفت وگو شوید، اما بعضی از افراد تصور میکنند چون کسانی که با هواپیما سفر میکنند از موقعیت مالی بهتری برخوردارند پس میتوانند مشتریان خوبی برای او باشند. این یک تصور باطل است.
شما زمانی میتوانید به کسی بیمه عمر بفروشید که ابتدا خودتان را با همان اخلاق و ادب راستین بفروشید. با دروغ و کلک و ادا درآوردن نمیتوانید فروشنده بیمه عمر باشید.
یک بار سفری برای شیراز داشتم تا در یک سمینار سخنرانی کنم. کتاب از خوب به عالی کالینز در دستم بود. به محض اینکه روی صندلی نشستم کتابم را باز کردم و شروع کردم به مطالعه. مسافر بغل دستی آقایی کت و شلواری بودند که بعدها متوجه شدم برای بازدید از یک پروژه عمرانی شخصی به شیراز سفر میکردند. شاید حدود 10دقیقهای گذشت و من همچنان مشغول مطالعه بودم. مهماندار هواپیما وقتی ناهار را آورد با احترام به او تعارف کردم. لبخندی زد و گفت: خواننده حرفهای هستید. دیدم فرصت مناسبی برای گفت و گوست. کتاب را بستم و گفتم باید از فرصتها استفاده کرد. لبخندی زد و عینک را از روی چشمش برداشت و با نگاهی محبتآمیز گفت: آرامش شما خیلی زیباست. شما هم زیبا میخوانید هم زیبا حرف میزنید و هم زیبا آرامش را به دیگری منتقل میکنید. تقریبا تا زمان فرود هواپیما با هم صحبت کردیم. از همه چیز حرف زدیم او کاملا حرفهای نشان میداد. برای من جای تعجب بود که چطور او بحث را فرماندهی میکند. یکی دو بار عمدا موضوع را عوض کردم اما او با زیرکی دوباره به موضوع خود برگشت بدون اینکه بیادبی کرده باشد. چند دقیقهای به فرود مانده بود که متوجه شدم او مثل من فروشنده بیمه عمر است. خیلی از آشنایی با او خوشحال شدم. او آن روز در آن سفر به من یک بیمه عمر فروخت و من هم در قبال آن به او یک بیمه عمر شرکتم را فروختم. در حالی که از پلههای هواپیما پایین میآمدم او را به دفتر تهران دعوت کردم. الان حدود پنج سال است که با یکدیگر رفاقت نزدیک داریم و از مشاورتهای هم برای پیشبرد کار بیمه عمر استفاده میکنیم.
فروش در صدا و سیما
به عنوان کارشناس بیمه عمر به برنامه تلویزیونی دعوت شدم. وقتی دوستان پشت صحنه متوجه شدند که من فروشنده بیمه عمر هستم به طرف من آمدند و قبل از شروع برنامه تند و تند سوال میکردند. شاید این یکی از فرصتهای طلایی برای فروش بیمه عمر بود. آن روز با اشتیاق از مزایای بیمه عمر برای آنها گفتم هنوز در حال حرف زدن بودم که آقای تهیهکننده من را به داخل استودیو دعوت کرد. از آنها اجازه خواستم پس از ضبط برنامه در خدمتشان باشم.
پس از ضبط برنامه اتفاق جالبی افتاد، هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که دیدم فنجان چای در حال لرزیدن است. من به او، او به منُ و ما به هم نگاه کردیم و یک دفعه صدای جیغ بلند شد. دوربینها لرزیدند. چراغهای سقف استودیو لرزیدند همه چی میلرزید؛ زلزله بود. همه نگران و پریشان بودند هر کس به یک سمت میدوید. چند دقیقه بعد همه چی آروم شد. همه نگران بودند و من منتظر ماشینی بودم که قرار بود من را به دفترم برساند. یکی از همکاران اومد پیش من و گفت ببخشید این زلزله باعث شد که نتونیم از صحبتهای شما استفاده کنیم. گفتم: خواهش میکنم. کارگردان برنامه به سمت من آمد و شماره منو گرفت. یکی دیگه از دستیاران برنامه آدرس دفتر کار رو خواست. کارت ویزیت رو بهشون دادم و گفتم دوستان اگه موافق باشید من حاضرم یک جلسه یک ساعته شما رو به دفتر کارم دعوت کنم و با آرامش برای شما از فواید بیمه عمر بگم. یکی از همکاران گفت دوستان ما هم میتونند تو این جلسه بیان؟ گفتم: با کمال میل تشریف بیارن. اون جلسه بعد از رایزنیهای مختلف به شکل عمومی 20 روز بعد در یکی از سالنهای صدا و سیما برگزار شد و حدود 200 نفر شرکت کردند. بعد از چند روز حدود 35 نفر از این افراد بیمه عمر از شرکت ما خریدند. این یک فرصت طلایی برای ما بود تا بتوانیم در یک سازمان بزرگ ورود پیدا کنیم و بدون شک بر تعداد این افراد در ماهها و سال های آینده اضافه خواهد شد مشروط به اینکه در ارائه خدمات پس از فروش بهترین باشیم.
سازمان و شرکتهای بزرگ امکان خوبی برای فروش بیمه عمر به شکل گروهی هستند. شما با یک بار پرزنت کردن و وقت و انرژی کمتر به میزان بیشتری از فروش دست پیدا میکنید بنابراین تا جایی که میتوانید به شکلهای مختلف با سازمانهای بزرگ ارتباط برقرار کنید و در زمان مناسب بیمه عمر بفروشید.
فروش بیمه عمر در سوپرمارکت محله
من تازه کارم را در بیمه شروع کرده بودم. یک روز با آقا جواد سوپرمارکتی محله حرف زدم که اگر اجازه بدید میخوام امروز عصر دو ساعتی مهمان شما باشم. از آنجایی که از قبل با هم دوست شده بودیم و من همیشه از آنجا خرید میکردم با گرمی از تقاضای من استقبال کرد.
در سوپرمارکت محله اغلب همسایههای شما برای خریدهای جزئی میآیند. آنجا را از دست ندهید. گاهی روزها همان حوالی پرسه بزنید شاید بیاغراق ده ها نفر را ببینید و بتوانید در یک روز 10نفر را بیمه عمر کنید.
فرصتها برای شما فروشندگان بیمه عمر همه جا وجود دارد. این شما هستید که باید با خلاقیت و هوش و توانایی خود بتوانید افراد زیادی را بیمه عمر کنید.
خانم معصومی همسایه قبلی ما تو کوچه پایینی تا منو دید سلام کرد و گفت: راستی شما یه دکتر خوب نمیشناسید میخوام مامانو ببرم پیشش. گفتم: دکتر چی؟ گفت: وا مثل اینکه یادتون رفته مامانم آلزایمر داره دیگه. یادتون رفت اون شب اومد خونه شما در زد گفت اکبر آقا را بگین بیاد و بعد اون داستان بلند بالایی که اتفاق افتاد را تعریف کرد. تازه دو زاریم افتاد. گفتم: بله بله دکتر که هستن. ولی اخیرا یکی از دوستام اسم کسی را گفته که گویا پزشک خیلی حاذقیه. بعد شروع کردیم درباره بیماری مادر او و پدر آقا عبدالله همسایه پایینی و بیمارستانهای تهران و هزینههای سنگین درمان حرف زدن.
وقتی داستان به اینجا رسید، گفتم: خانم معصومی شما هنوز بیمه عمر نشدید. کمی خجالت کشید و گفت: مامان که نمیشه چون وضعیتشو میدونید. گفتم: اما شما و آقای معصومی این فرصت رو از دست ندهید. این روزها هزینههای درمان زیاد شده خدای نکرده زبانم لال اگه فردا یه اتفاقی برای شما بیفته حداقل بیمه عمر هزینههاشو بده. آقای معصومی که یه کارمند بیشتر نیست. شما هم که خانهدار هستید. راستی امیر علی شما رفت سرکار؟ کمی درباره پسران اون حرف زدیم. پس از نیم ساعت گفت: فکر کنم آقای معصومی حوالی هشت بیاد خونه. امکان داره شما امشب تشریف بیارید و حضوری با خود آقای معصومی صحبت کنید. گفتم: حتما با افتخار خدمت میرسم. حوالی 9 شب با یک بسته شکلات به منزل آقای معصومی رفتم. خیلی از دیدن من خوشحال شدند. وقتی داشتم برمیگشتم آقا معصومی و خانم معصومی بیمه عمر شده بودند. قرار شد اول سال بچهها رو هم بیمه عمر کنند.
فرصت دیدار در سوپرمارکتهای محله را از دست ندهید.
مطلب مرتبط: گزارش «فرصت امروز» از تکنیک های جدید و رایج فروش در ایران / فروش خود را بیمه عمر کنید
فروش بیمه عمر در مهمانی
یکی از فرصتهای عالی برای بیمه کردن افراد مهمانیهای رسمی و غیررسمی است. اصولا هر جایی که افراد در شرایط آرام قرار بگیرند و نگرانی و اضطراب کمتری داشته باشند امکان بیشتری برای موفقیت شما وجود دارد. یک فروشنده بیمه عمر در هر زمان و هر مکانی میتواند به تناسب آن زمان و مکان بیمه عمر بفروشد.
مهمانیها فرصت طلایی هستند. در مهمانی اولا دوستان و اقوام حضور دارند. یعنی شما به جایی میروید که اغلب افراد شما را میشناسند. ثانیا گاهی در مهمانی با افراد جدیدی آشنا میشوید و کسی شما را به آنها معرفی میکند و همین مقدمهای برای اعتمادسازی است. ثالثا افراد در مهمانیها اغلب خوشحال و شاد هستند بنابراین شما باید از این فرصت استفاده و آنها را به بیمه عمر شدن ترغیب کنید.
تجربه من در بیمه عمر کردن افراد در مهمانیها بسیار زیاد است. شما در کار خود چند تا فاکتور را فراموش نکنید:
الف: در جایی حضور پیدا کنید که افراد زیادی هستند
ب: در جایی باشید که افراد شما را تا حدودی میشناسند
ج: همیشه در همه جا آرام و صبور باشید
د: هیچگاه در مجالس و مهمانیها رسمی برخورد نکنید
ه: با ادبیات آن محفل و مجلس همراهی داشته باشید
و: به بحث و گفت و گوی مجلس ورود کنید
در یک مهمانی دوستانه که حدود 30 نفر از دوستان قدیم و جدید بودند من توانستم در یک شب 17 نفر را بیمه عمر کنم. شاید باورش کمی سخت باشد که بتوانید به صورت خصوصی و تک به تک در یک مجلس سه ساعته 17 نفر بیمه عمر شوند، اما آن شب اتفاق خوبی افتاد. در میان همهمه و شلوغی ناگهان برقها رفت. همه جا تاریک تاریک شد. میزبان بلافاصله اسباب روشنایی را فراهم و از جمله چند تا شمع را روشن کرد. یکی از مهمانان گفت: حالا فرصت خوبی است تا شعر گوش کنیم. دیدم همه سرها به طرف من برگشت. تقریبا دوستان با کتابخوانی و مشاعرههای من آشنا بودند. گفتم یعنی ....؟ گفتند یعنی بییعنی ما مثل بچه آدم اینجا میشینیم و شما برای ما مثل یه آقا معلم شعر میخونید. دیدم دیگه بهتر از این نمیشه. تریبون مهمانی به دست من افتاد و لاجرم اونها به خواسته خودشون باید ساکت و آروم به حرفهای من گوش میکردند.
به اقتضای مجلس شروع کردم به شعر خوندن. تا اینکه غزلی از حضرت حافظ خوندم. وقتی به این بیت رسیدم:
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
یکی از مهمانان که من تازه اون شب با اون آشنا شده بودم رو کرد به من و گفت: امکان دارد درباره این بیت کمی توضیح بدهید برای من همیشه سوال است که چطور میشود هنگام تنگدستی به فکر عیش و مستی بود؟ چرا حافظ از این راز به عنوان کیمیای هستی یاد میکنه؟ شاید دیگه بهتر از این نمیشد. همه چیز آماده بود تا من سخنرانی کنم. کمی درباره ساختار متناقض نمای شعر حافظ حرف زدم و کمی درباره اصل مهم رهایی در روانشناسی حرف زدم و اینکه شما هر چقدر رهاتر و آزادتر باشید به خواستهتون بهتر میرسید و آرام آرام بحث را به مساله بیمه عمر کشاندم و اینکه آدمی میتواند در زمان تنگدستی به فکر عیش و مستی هم باشد مشروط به اینکه یا حال درونش خوب باشد یا اینکه کسی حافظ امنیت مالی و جانی او باشد مثل بیمه عمر. منیژه خانم همسر آقای پرستویی گفت: ما که از شما بابت بیمه عمر خیلی ممنونیم هر وقت به بیمه عمر خود و آقای جوادخان پرستویی و بچهها فکر میکنم آرام میشم. هیچ چیز مادی مثل بیمه نمیتونه آرامش رو وارد زندگی ما آدمها بکنه. اون شب انگار خدا میخواست که همه چیز به شکل خوبی پیش بره.
پس از این بحث کوتاه دوباره چند تا شعر از فریدون مشیری و لذتهای زندگی و امید و خوشبختی خوندم زمانی که از هم خداحافظی میکردیم من رضایت 17 نفر را برای بیمه عمر گرفته بودم و طی هفته بعد به همه اونا بیمه عمر فروختم.
این اصل را فراموش نکنید کسانی از شما بیمه عمر میخرند که به شما اعتماد داشته باشند. آیا مهمانیها فرصت خوبی برای فروش بیمه عمر نیست؟
فروش بیمه عمر در مسافرت
من به جرأت میتوانم بگویم که میتوانم به هر کس در همه جا بیمه عمر بفروشم. حتی در مسافرت و کنار ساحل دریا.
مسافرت یکی از تفریحات مردم است. کسی که مسافرت میرود دنبال اسباب تفریح و شادی است. شما اگر باهوش باشید میتوانید در مسافرتهای داخلی یا خارجی افراد را بیمه عمر کنید. کسی روی شنهای نرم و گرم ساحل دریا رامسر دراز کشیده یعنی در بهترین وضعیت آرامشی قرار دارد. کسی که در حال سیخ کشیدن و یا کباب کردن در دل جنگل است یعنی حالش خوب است. کسی که به درختان تاب میبندد یعنی در پی شادی و بازی است. کسی که روی بالکن ویلای مشرف به دریا آواز میخواند یعنی حالش خوب خوب خوب است. کسی که با دوستان روی سبزههای جنگل سیسنگان والیبال بازی میکند یعنی اوج لذت و تفریح.
مطلب مرتبط: فروش بیمه عمر
فروشنده حرفهای کسی است که فرصتها را میشناسد. امکان ندارد شما زن و شوهری را که در حال دعوا و مرافعه هستند بیمه عمر کنید، اگر در آن زمان مداخله کنید شاید یک لنگه کفش هم به کله شما بخورد. شما باید به دنبال موقعیت هایی باشید که آرامش و لذت در زندگی مردم جاری است. شما امنیت میفروشید. شما لذت میفروشید. شما آرامش میفروشید. شما رفاه زندگی میفروشید بنابراین مشتری باید در وضعیت تعادلی باشد که بتواند خود را با لذتهای زندگی همسو کند. بنابراین پیدا کردن دوستانی خوب در مسافرت به شیوههای کاملا دوستانه میتواند موفقیت شما را در فروش دوچندان کند.
لطفا ادا درنیاورید و کسی را که دوست ندارید به طرفش نروید چون او از حالات چشم و ابرو و صورت میفهمد دروغ میگویید. واقعا به سراغ کسانی بروید که دوست دارید با آنها دوست شوید. مهربانی کنید، بخشش کنید، گذشت کنید، فداکاری کنید، آن وقت نظام کیهانی نیز پاسخ رفتارهای شما را میدهد.
یک روز با خانواده لب ساحل دریای محمودآباد نشسته بودیم و در حال خوردن بستنی، که صدای داد و فریاد توجه همه ما را به خود جلب کرد. تا بقیه تکونی بخورند من از جام بلند شدم. سالها تمرین شنا میکردم و فکر میکنم نجات غریق خوبی باشم. در کمتر از چند ثانیه وسط آبهای نیلگون دریای خزر غوطه میخوردم. صدای جیغ و فریاد از همه طرف میآمد. من به سمت پسر بچهای میرفتم که در حال غرق شدن بود؛ کودکی حدود 9 ساله. قبل از اینکه نجات غریق ساحل اقدامی بکند من کودک را از غرق شدن نجات دادم و او را به ساحل آوردم. روز عجیب و غریبی بود. وقتی پسربچه نفس عمیقی کشید و آبهای فرو رفته را به بیرون پرت کرد، گریهها و خندههای پدر و مادر و داییهای او بود که از همه طرف شنیده میشد.
پدرام پسر خوشگل و نازی بود با چشمان قهوهای روشن. تا چشمش را باز کرد همه از شادی جیغ کشیدند. داییهای پدرام روی سر من ریختند و چنان مرا میبوسیدند که انگار 30 ساله دوست و فامیل هستیم.
آن روز گذشت و من فردای آن روز مهمان ویلای آقای مقدسی پدر آقا پدرام در شهرک نفت بودم. همه چیز عالی و خوب بود. من الان حدود هفت ساله که با این خانواده محترم دوست هستم. رابطه بسیار صمیمی و خوبی داریم.
آقای مقدسی مدیر یکی از شرکتهای نفتی است. همیشه این خانواده خودشان را وامدار من میدانند، در صورتی که من وظیفه انسانی خودم را انجام دادم. شاید سوال کنید آیا توانستید در ویلای آنها بیمه عمر بفروشید. پاسخ منفی است. شما باید موقعیتها را به درستی ارزیابی کنید. گاهی صبوری بهتر از شتابناک عمل کردن است. من آن روزها در سفر هیچ وقت از بیمه عمر حرف نزدم جز یک جمله که آقای مقدسی در روز سوم از من پرسید: راستی شغل شریف شما چیه؟ من هم در یک جمله کوتاه و بدون توضیح گفتم: فروشنده بیمه عمر هستم. اما این رفاقت و دوستی آنچنان عمیق و پایدار شد که تقریبا بیش از صد و چند بیمهنامه از طریق جناب مقدسی طی شش ماه بعد از حادثه ساحل دریا به او و دوستان و همکارانش فروختم.
شما کار نیک بکنید خداوند پاداش مهربانیها را میدهد. سعی نکنید همیشه از دیگران چیزی بکنید. قبل از آن باید چیزی هدیه کنید حتی یک لبخند ساده و مهربانانه. زمین برای آنکه به شما محصولی بدهد شما باید ابتدا بذر را در دل آن بکارید و منتظر بمانید تا در فرصت مناسب به شما گندم و برنج بدهد.
فرصتشناسی درس مهمی در فروش بیمه عمر است. اگر در آن سفر من به فکر منافع خودم بودم شاید در نهایت آقای مقدسی لطفی میکرد خودش یا خانوادهاش را بیمه عمر میکرد اما او امروز تقریبا هر ماه چند تا مشتری میآورد. باید بلد باشید که کجا ورود کنید و چگونه ورود کنید.
مسافرت امکان مناسبی برای پیدا کردن دوستان خوب و فروش بیمه عمر در زمان مناسب است.
فروش بیمه عمر به راننده تاکسی
اون سالها هنوز اسنپ و تپسی نبود. از شرکت که بیرون آمدم سوار یه تاکسی شدم و گفتم دربست عباسآباد. راننده تاکسی مرد میانسالی بود. با علامت سر مرا به داخل تاکسی دعوت کرد. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که آقای راننده سر صحبت را باز کرد. در حالی که سیگارش را روشن میکرد، گفت: سیگار که آزارتون نمیده؟ گفتم: نه اما فقط میخوام کمی سریعتر برسم سر قرار. دنده را عوض کرد و گفت: به روی چشم.
از پسر 25 سالهاش میگفت که کار ندارد و بیکار است و عصبی. میگفت گاهی بنده خدا میاد و روی تاکسی میشینه و برای خودش کار میکنه. نگران آینده زندگی خودش و پسرش بود. با او همدلی کردم و از روزگار و فراز و نشیبهایش گفتم. کمی که آرام شد گفتم شاید من بتونم به شما کمک کنم تا کار کند. انگار که به او خبر برنده شدن در قرعهکشی بی ام و را داده باشند رویش را به طرف من برگرداند و گفت: جدی میفرمایید؟ گفتم: از نظر من 100درصد ولی بستگی به خودش دارد. بلافاصله گفت: چقدر حقوق میدید گفتم به خودش بستگی دارد. برایش از سازوکار مالی فروشندگان بیمه عمر گفتم. هنوز به مقصد نرسیده بودیم که با گوشیاش به پسرش زنگ زد و با احترام گوشی را به من داد تا با او حرف بزنم. از صداش معلوم بود پسر تیز و بزی است. اونو به شرکت دعوت کردم. پدرش را همان روز اول بیمه عمر کردم. خودش امروز یکی از مدیران خوب فروش بیمه عمر است. او در کمتر از پنج ماه 600 بیمهنامه به نام خودش ثبت کرد.
اگر رفتار من در تاکسی به گونهای بود که راننده امکان ارتباط نداشت و نمیتوانست حرفش دلش را بزند ما امروز یک مدیر خوب فروش و حداقل هزار بیمهگذار کمتر داشتیم.
ما فروشندگان در هر پست و مقامی باید فرصتها را بیابیم و از آنها به شکل درستی استفاده کنیم. مهم نیست شما در تاکسی هستید و یا در حال شنا در درون استخر. مهم نیست که لباس رسمی بر تن دارید یا اسپرت پوشیدید. مهم نیست که فرم بیمهنامه همراه شما باشد یا نه، مهم این است که شما در هر حالتی فروشنده باشید و از هر فرصتی برای فروش استفاده کنید. من میتونستم با یک رفتار سرد راننده تاکسی را از خود دور کنم، اما بدون آنکه بدانم او و پسرش دریایی از پول و ثروت برای من بودند.
از لحظه لحظه زندگی به شکل درست برای فروش استفاده کنید. خود را مقید نکنید که با کت و شلوار و کیف سامسونت بیمه عمر بفروشید. شما در حال تماشای فوتبال یا بازی در زمین بسکتبال هم میتوانید فروشنده باشید.
مطلب مرتبط: تکنیک های فروش بیمه عمر
بیمه عمر از نظر مردم کالای ضروری نیست که بخواهند از شما بخرند شما باید زمینههای خرید را برای او فراهم کنید. شما باید بفروشید. فروشنده حرفهای شما هستید.
اگر بتوانید از همه فرصتهای زندگی در همه مکانها و زمانها به شکل درستی برای فروش بیمه عمر استفاده کنید، بیتردید در زمان کوتاهی به یکی از بزرگترین فروشندگان بیمه عمر تبدیل میشوید و میتوانید رویاهای زندگی خود را برآورده کنید.
فروش بیمه عمر در بیمارستان
بله درست شنیدید بیمارستان. دوستی دارم که یکی از فروشندگان حرفهای بیمه عمر است او برای عمل جراحی مختصری مجبور شد در بیمارستان به مدت سه روز بستری شود. شاید باورش سخت باشد که او در این سه روز 9 تا بیمه عمر به دکتر و پرستار و بستگان تخت بغلیاش فروخت.
شاید بگویید مگر قرار نیست ما در یک وضعیت آرام بیمه بفروشیم؟ چگونه ممکن است در بیمارستان که همگی نگران و ناراحتند افراد را بیمه عمر کنیم. به اعتقاد من بیمارستان یکی از بسترهای بسیار عالی برای بیمه کردن افراد است.
همه چیز در جهان بر پایه تضاد شکل گرفته شب با روز، خوبی با بدی، سیاهی با سفیدی و بیماری با سلامتی. چه جایی بهتر از بیمارستان که افراد برای درمان میآیند و هزینههای درمان یکی از دغدغههای آنهاست.
البته موقعیت و فرصت را باید بشناسید. بدون تردید نمیتوانید به اقوام بیماری که در حال موت است یا روزهای آخر عمر را سپری میکند با لبخند از آرامش بگویید. هوشمندی شما در انتخاب فرصت است. زمان و مکان را باید خودتان براساس هوش خود بسنجید، اما آیا شما نمیتوانید به اقوام بیماری که با عمل جراحی حالش خوب خوب شد و همه شکرگزار هستند و خوشحال، بیمه عمر بفروشید؟
اگر نمیتوانید این کار را انجام بدهید هنوز فروشنده حرفهای نیستید. دوست عزیز من در بیمارستان به پزشکی که او را معاینه میکرد و فرصت دیدار خیلی کوتاهی با او داشت آنقدر حرفهای عمل کرد که پزشک قانع شد بیمه عمر شود. میگفت: معمولا پزشکها در فاصله معاینه از بیمار گاهی میپرسند شغلت چیه؟ این جوری میخواهند یه جور صمیمیت خودشان را نشان دهند. اون میگفت من از این فرصت استفاده کردم وقتی از من پرسید چه کاره ای؟ گفتم: تقریبا همکار شما. در حالی که داشت پرونده را مطالعه میکرد سرش را بلند کرد و گفت: عجب شما پزشک هستید؟ گفتم: نه اما یه جوری همکار میشیم. دکتر عینک را داخل جیبش گذاشت و گفت: متوجه نشدم شما در مجموعه پزشکی کار میکنید؟ گفتم: نه پزشک تعجبش بیشتر شد با لبخند تلخی گفت: پس چطور همکار ما میشید مگه میشه؟ گفتم: کار شما نجات جان انسان هاست کار ما هم نجات جان و مال آدمهاست. دکتر انگار که فتحی کرده باشد، گفت: عجب شما آتشنشان هستید. خندیدم و مودبانه گفتم: نه دکتر این بار که کمی لحنش جدیتر شد گفت: خوب بگو پسر چی کارهای؟ گفتم: فروشنده بیمه عمر هستم. دکتر لبهایش را جمع کرد و سرش را به نشانه تایید چند بار تکان داد. فردای آن روز رضایت او را برای بیمه عمر شرکتم گرفتم. برایش از نجات جان و مال آدمها و ایجاد امنیت و رفاه و آرامش گفتم. مرد منطقیای بود. سه تا بیمهنامه عمر از من گرفت. البته او از قبل در شرکت بیمه دیگری هم بیمه نامه عمر داشت.
بیمار بغلدستی من وقتی ماجرا را دید اعتماد بیشتری به من کرد. وقتی پزشک به حرف من اعتماد میکند او شک و تردیدش درباره صحت کلامم برطرف میشود. دوست من میگفت: من به همسر بیمار هماتاقی و چند تا از اقوام آنها بیمه عمر فروختم تا نگرانی آنها برای درمان بیماریهای احتمالی کمتر شود.
فروش 9 تا بیمه در زمان بستریبودن در بیمارستان یعنی اوج حرفهای بودن. شما باید این رفتارها و مثالها را الگو و سرمشق بدانید و به تناسب زمان و مکان و فرصتهای به دست آمده بیمه عمر بفروشید حتی روی تخت بیمارستان.