در کنار این کارها تعمیر ماشین لباسشویی و لوازمخانگی و یخچال و... را هم انجام میدادم و خلاصه برای تأمین خرج زندگی هرکاری میکردم. یک خطکش T خریده بودم، قطعه را به منزل میآوردم و نقشهاش را میکشیدم. تا ساعت دو صبح کار میکردم و شش صبح میرفتم سرکار تا یک بعدازظهر و ساعت دو میرفتم سربازی تا هفت شب. هفت هم میرفتم خانه و تا پاسی از شب کار میکردم. این دوره به خاطر حجم بالای کار، دوران سختی بود، اما پشتکار و انرژی فراوان مانع از این میشد که لحظهای از زمان را تلف کنم.
اواخر سربازی بودم که مبارزات انقلاب اسلامی علنی شد. آن زمان من مسئول یکی از ساختمانهای پادگان دوشانتپه بودم. یکی از افسران وظیفه، اعلامیه امام را میآورد و به من میداد و من هم آنها را روی میز بچهها میگذاشتم و بعد وقتی آنها را پیدا میکردند، خودم میآمدم و میگفتم: «این اعلامیهها را چه کسی آورده؟ باید مشخص بشود کار چه کسی است وگرنه همه شما تنبیه میشوید.» کمکم کار به جایی رسید که روی تخته با دست چپ مینوشتم مرگ بر شاه و بعد میآمدم میگفتم: «چه کسی این را نوشته؟ باید مشخص شود»، بعد هم از بچهها میخواستم بنویسند مرگ بر شاه تا ببینم دستخط چه کسی است. پاییز 57 بیشتر کارخانهها در اعتصاب بودند. من هم از آن زمان دیگر در کارخانه کار نمیکردم.
19 بهمن 57 که نیروی هوایی شلوغ شد، من هم با آن افسر و پنج، شش نفر دیگر آنجا بودیم. البته همدیگر را خیلی خوب نمیشناختیم و افسر وظیفه مزبور ما را سازماندهی میکرد و به ما خط میداد که مثلا باید اسلحهخانهها را تخلیه کنیم. مسئولیت اسلحهخانه دوشان تپه را هم به من داده بودند تا آنجا را تخلیه کنم و اسلحهها را به دست مردم بدهم. در اسلحهخانه قفل بسیار بزرگی داشت که باید شکسته میشد، اما من نتوانستم این کار را انجام دهم. یک نفر در جمع بود که گفت: آقا چند لحظه کنار بایست، بعد با تیر به قفل شلیک و قفل در را باز کرد.
در اسلحهخانه باز شد. آنجا لبریز از سلاح بود. کلت، ژ3، فشنگ. مردم وارد شدند و هرکسی یک اسلحه برمیداشت. دوران 24 ماه خدمت من، بهمن 57 به پایان رسید.انقلاب شکوهمند اسلامی با همه خاطراتش، هیجانات و اتحاد مردم و رهبری عالمانه امامخمینی به پیروزی رسید. در زمان انقلاب، فداکاریها و رشادتهایی را دیدم که فکر نمیکنم در هیچجای دنیا چنین صحنههایی تکرار شود.
بعد از پیروزی انقلاب، امامخمینی طی یک سخنرانی فرمودند به سر کار خود برگردید، منتظر خارجیها نباشید، کارخانهها را راه بیندازید... من هم به هرحال جزو دسته کارگران بودم. سربازیام هم تمام شده بود و میتوانستم تماموقت کار کنم. برگشتم سال اول اما از کار خبری نبود، چون بازاری هم نبود. شرکت برای پرداخت حقوق کارگران دچار مشکل شده بود.
ادامه دارد...