- بابا اینا جوونن. جاهلن. تو سبکسری خودتو یادت رفته سر جوونی؟ هان؟ یادت رفته؟ بگو دیگه! من که یادمه چه شلتاقی میکردی. این جوونک فکر میکنه اولین و آخرین مدیریه که تو این عالم به هم رسیده. این فکر میکنه نه قبل این کسی بوده نه بعد این قراره کسی بیاد. بعضی چیزارو که میبینه فکر میکنه ایراده، سریع میخواهد عوضش کنه، چیزایی که بهش وصله، چیزایی که پشتشهرو که نمیبینه.
راستش به نظر من بایدم تا حدودی اینجوری باشه. خب این جوونا اگه بخوان به همهچی تن بدن و هیچیو عوض نکنن که دنیا عوض نمیشه. دو هزار بار سعی میکنن یه چیزایی رو عوض کنن، هزار و نهصد و نود و نه بارش کار دست من و تو میدن و با بدبختی باید فقط جمع و جورش کنیم ولی یه بار اگه عوض بشه یه قدم رفتیم جلو. بد میگم؟ هان؟ بد میگم، بد میگیم بگو بد میگی. هان؟ هان؟...
***
مطمئن نیستم ولی یحتمل گفت وگوی رییسم با مسئول بازرگانی شرکت یک همچون چیزی باید بوده باشد. چیزی نمانده بود این دفعه جدی جدی کار دست خودم بدهم. جوانی است دیگر. اگر رییس آراماش نکرده بود کار به هیات مدیره و این جور جاها میکشید. و اما چگونه بود که اینجانب با همه محافظهکاری چنین شاخی در جیب خودم گذاشتم.
مدتی بود که خریدهای بخش خودم را تحت نظر داشتم. به وضوح حس میکردم بخش بازرگانی یک تعلق خاطر تا حدودی غیرعادی به یکی از فروشندگان قطعات دارد. ذهنتان جای دیگری نرود. قطعه را با قیمتی بالاتر از سایر فروشندگان و با چکهای کوتاهمدتتر از آنها از این سازنده میخریدند. به نظر میرسید که این تامینکننده به راحتی قابل جایگزینی است.
هر چه سبک و سنگین میکردم قضیه جور درمیآمد و به راحتی میشد چنین تدبیری را پیاده کرد. پس از مدتی تعمق با احتیاط از پوسته خود خارج شدم و دست به اقدام خطیری زدم. خودم رأسا با مدیر فروش آن شرکت قرار گذاشتم و مذاکراتی نفسگیر و سنگین ولی خیلی مثمرثمر با او انجام دادم. قرار شد تخفیفکی هم به ما بدهند و قرار گذاشتیم هفته بعد موضوع را در بخش بازرگانی علنی کنیم و به سمت تغییر تامینکننده از آن قبلی به این یکی پیش برویم. تا اینجای قضیه خیلی هم خوب پیش رفته بود.
یکی، دو روز گذشت که سروصدای مدیر بازرگانی درآمد و هنگامهای برپا شد. ظاهرا موضوع ابعاد پیچیدهای داشت که حقیر با چشمان غیرمسلح خود فقط بخشی از آن را دیده بودم. این سازنده جدید که من وارد گفتوگو با او شده بودم یکی، دو تا از تاییدیهها و گواهینامههای مورد نیاز از نظر کارفرمایان اصلی ما را نداشت و بنابراین استفاده از اجناس او در پروژهها مستلزم چانهزنیهای بسیار با کارفرمایان و صرف وقت و هزینه زیاد بود که بخش بازرگانی نمیخواست وارد این بازی شود.
از طرفی یکی از مدیران اصلی این سازنده جوان از جمله نورچشمیهای تحمیلی اینجایی بود که مدیر بخش بازرگانی شرکت ما توانسته بود عجالتا با دلایل فنی و مهندسی و هزار صغری و کبرای دیگر هم نورچشمی و هم صاحب چشم را از سر باز کند.
و حالا واضح است با مذاکرات هنرمندانه من به اصطلاح پیچانیدن این اشخاص بسیار کار سختی شده بود و همین شد که مدیر بازرگانی را اینقدر برآشفت و او را بر آن داشت تا با تنبیه من در انظار عمومی درس عبرتی به سایر مدیران جوان و جاهل و جویای نام بدهد. و باز همین شد که رییس من به ناچار وارد گود شده و با مذاکرات قدرتمندانهای عجالتا مرا از این هچل نجات داد. ملاحظه فرمودید جهالت با انسان چهها میکند؟