فوت پدر در پنج سالگی و احساس حقارت ناشی از یتیم بودن و البته احساس فقر در دوران کودکی، همراه شد با مهاجرت و اتفاقات بسیار دشواری که این دوران را برای من حقیقتا به یک دوران سخت تبدیل کرد. بعدها متوجه شدم که این ویژگی در بسیاری از کارآفرینان وجود دارد.
تابستان سال 49 بود، یک روز به طور اتفاقی روزنامه را ورق میزدم که یک آگهی در آن توجهم را جلب کرد. در آن آگهی نوشته شده بود: «کانون هنرستان آزمایش با آزمون ورودی، هنرجوی شبانهروزی میپذیرد.» نیاز به استقلال یکی از ویژگیهای کارآفرینان است که در رویکرد شخصیتی مورد اشاره قرار گرفته است.
این نیاز، به همراه تمایل به مخاطرهپذیری و تجربه دنیای جدید، مرا به شرکت در این آزمون ترغیب میکرد. موضوع را با عمویم درمیان گذاشتم و از او خواهش کردم مرا برای امتحان ورودی به تهران بیاورد. او هم پذیرفت و من در حالی که 12 سال بیشتر نداشتم با ایشان عازم تهران شدم و در آزمون شرکت کردم و به عنوان نفر دوم پذیرفته شدم. به این ترتیب من وارد هنرستان آزمایش شدم و مدت سه سال در آنجا تحصیل و کار کردم.
هنرستان آزمایش متعلق به آقای محسن آزمایش، مدیرعامل کارخانه یخچالسازی آزمایش بود. البته در آن زمان آزمایش علاوه بر یخچال، تلویزیون، بخاری، آبگرمکن و کولر هم در سایزهای مختلف تولید میکرد و حدود دو هزار و 500 نفر پرسنل داشت.
آزمایش با سازمانهای مختلف از جمله دارایی توافق کرده بود که به جای پرداخت مستقیم مالیات به دولت، این هزینه را در راه پرورش و تعلیم نیروی انسانی و اشتغالزایی سرمایهگذاری کند. افرادی که در آزمون ورودی پذیرفته میشدند پس از آنکه به اندازه کافی در کار مهارت پیدا میکردند، در همان کارخانه به کار گرفته میشدند و سه سال هم تعهد خدمت داشتند. اکثر بچههایی که در آنجا کارآموزی میکردند از هوش بالایی برخوردار بودند، اما تمکن مالی چندانی نداشتند، به علاوه بیشتر آنها از شهرستان آمده بودند، البته در بین ما چند نفری هم از بچههای تهران حضور داشتند.
از انجا که آقای آزمایش خودش بدون پدر، بزرگ شده بود بسیار ما را دوست داشت و به کار بچهها رسیدگی میکرد و اکثرا بچههایی را تحت آموزش قرار میداد که یا افراد بیسرپرست بودند یا پدرشان فوت کرده بود یا مشکلی داشتند و به هر حال سختی کشیده بودند و برای موفقیت و تلاش، انگیزه بسیار داشتند.
استادان بسیار خوبی برای آموزش ما انتخاب شده بودند و اکثر آنها اساتید دانشگاه علم و صنعت بودند. خاطرم هست که استاد درس برق، من را بیرون میبرد و میگفت ماشینم را بشوی. من هم مشغول شستن موتور اتومبیلش میشدم و ایشان اجزای آن را برایم معرفی میکرد و کاربرد هرکدام از آنها را توضیح میداد.
مثلا میگفت این آفتامات است، این پلاتین ماشین است و کارش این است و اینطور کار میکند. یک روز سر کلاس از بچهها پرسید: «چه کسی تا به حال خدا را دیده؟» همه جواب دادند هیچکس. گفت: «خب، هیچکس هم تا به حال نتوانسته برق را ببیند، اما برق وجود دارد.» مهندس بسیار جالب و باسوادی بود که در ذهن ما همواره ایجاد سوال و چالش میکرد، طوری که فکرمان را فعال و شکوفا کند.
ادامه دارد...