دستهایم تا آرنج توی جیب کاپشن است. هرچه همراهم بوده تنم کردهام. صورتم را تا زیر چشمها از بالای یقه بسته کاپشن دادهام تو و دم و بازدم را همان تو انجام میدهم که حداقلِ حرارت هدر برود. باورم نمیشود اطراف اصفهان چنین سرمای زمهریری داشته باشد.
عضلات دو طرف ستون فقراتم مثل کمک فنر ژیان بالا و پایین میشود. توی این سرمای بیپیر حالا باید توی محوطه و در فضای باز هم کار کنیم. رییس هم حال بهتری از من ندارد. چارهای نیست باید تحمل کرد.
مرد است و مأموریت کاریاش. در همین عوالم و در تنازع بقا هستم که رییس اعلام میکند این اشکالات جزئی و ساده هستند و لزومی ندارد ایشان دو سه روز آینده را هم در این منطقه وقت تلف کنند. ایشان شبانه تشریفشان را میبرند و بنده باید کارهایشان را ادامه دهم! اولین مأموریت شغلیام است و هنوز دهانم بوی شیر پاستوریزه و هموژنیزه دانشگاه را میدهد.
با شنیدن این اظهارنظر رییس هم میترسم و هم جاهطلبیام تحریک میشود. بد نیست یک خودی در این بیابان نشان بدهمها. رییس که نباشد چشمان نگران همه افراد حاضر در سایت این پروژه به من دوخته خواهد شد.
آن روز به هر بدبختی است میگذرد. غروب به اصفهان بازمیگردیم. رییس آخرین سفارشها را به من میکند و شبانه راهی پایتخت میشود. من میمانم و سه روز کار در سرمای استخوانسوز. با حرارت و امید جوانی کار را شروع میکنم. طی این سه روز مدام داخل سایت پروژه هستم و اشکالها و خرابیها را رفع میکنم و آب دماغم را بالا میکشم.
هر از گاهی که دیگر سوادم قد نمیدهد به مخابرات نزدیکترین روستا میروم و برای کسب تکلیف به رییس زنگ میزنم (دوران پارینهسنگی است و تلفنهمراه هنوز جزو رویاهای بشر است). با این اوصاف سه روز مأموریت مردافکن تمام میشود و با اتوبوس به پایتخت عزیمت میکنم. در حالی که کولهباری از تجربه و خاطره و ماجراهای نغز و حکایات لطیف و شنیدنی به همراه دارم و منتظر برگزاری جشن بازگشت پیروزمندانهام از مأموریت. زهی خیال باطل! هنوز از در شرکت داخل نشدهام که در اولین برخورد دستور انشای گزارش مأموریت و پر کردن برگه تنخواه صادر میشود.
بدون آنکه عملیات قهرمانانه من باعث اندک تشویق یا تخفیفی شود. مجبور میشوم بلافاصله بنشینم و با آن زبان الکن و قلم ناوارد گزارش بنویسم و برگه تنخواه پر کنم که با پولی که در اختیار داشتهام چهها کرده و چهها نکردهام.
گزارش مأموریت را به رییس و برگه تنخواه را به مالی تحویل میدهم و به زندگی روزمره و حقیرانه خویش بازمیگردم. هنوز از شوک عدم برگزاری جشن استقبال بازگشت پیروزمندانه درنیامدهام که حمله ددمنشانه امور مالی شروع میشود.
چندهزار تومان (که آنوقتها خیلی پول است!) خرج تماسهای تلفنی از مخابرات روستا شده که من برای آنها رسید ندارم و طبعا به برگه تنخواه پیوست نکردهام و همین مسئول مالی را به خشم آورده که یک جوانک سه روز مأموریت رفته و هر روز با همه اعضای درجه یک خانواده و یحتمل اشخاص مشکوک تماس تلفنی داشته و لذت زندگی را برده و پول شرکت را حرام کرده و اندکی دل نمیسوزانند و این چه وضعی است و...
عجز و لابهام پیش مسئول مالی به جایی نمیرسد و هرچه توضیح میدهم در دل سنگش اثر نمیکند. معتقد است که بخش زیادی از تلفنها کاری نبوده است. ناچار باز دست من میماند و دامن بلند رییس که دم مسیحایی خود را به کار بیفکند. رییس هم با قیافهای مشکوک و در حالی که یک درمیان نصیحت میکند و لیچار بارم میکند با یک تماس تلفنی مشکل را حل میکند و در آخر:
- بچهجون، پول، پول، پول. از همهچی مهمتر پوله. فهمیدی؟ هر یه قرونی که خرج میکنی رسید میگیری. فهمیدی؟ اینبار آخر بود نجاتت دادمها. فهمیدی؟ ملتفت شدی؟ برو رد کارت. برو. برو.