صحنه اول: داخلی، روز، توی یک کانکس کارگاهی داغان و روغنی
رییس روی صندلی لق و لوقی نشسته. نیمه اول استکان چای را توی نعلبکی خالی میکند، قندی را بعد از فوت کردن توی دهانش میاندازد و با تولید صدایی شبیه ماشین چمنزنی کل ترکیب را فرو میبرد.
رییس: ایشون مدیرکل این منطقهاس. بهش میگن مجری طرح. این راسته چند تا کارگاه هست؟ یه دوازده، سیزدهتایی هست دیگه.... همش نهایتا تحت مدیریت ایشون کار میشه. هر کدوم پیمانکار جدا داره ولی بخش دولتی و کارفرمایی قضیه با ایشونه.
شخص بنده: حالا این کاری که ایشون به ما گفته انجام بدین... توی قراردادم نیست... معلوم نیست پولشم چهجوری بهمون میدن... چهکار کنیم؟
رییس: هووورت... بگو انجام بدن، چارهای نیست...
صحنه دوم: داخلی، صبح زود، دفتر رییس
- سلامتی رییس جان، خبرا دست شماست، این پولی که گفتن میدن چی شد؟ دستمونو میگیره یا نه؟
- والا فعلا که فقط این یارو دست ما رو گرفته (انجیر خشک توی دستش را فوت میکند، نصف میکند و نیمهای از آن را به سمت من میگیرد) معلوم نیست بدن یا ندن... حیرون موندیم دیگه...
- یعنی چی نمیدن رییس؟ خب نمیشه که، اون روز که اون آقای مجری طرح به ما میگفت انجام بدین، انجام بدین فکر امروز و نکرده بود؟ نمیشه که... چه راحت زیر حرفشون میزنن.
- خب، ببین بچه جون، جای اینکه اینجا زور خودتو هدر بدی و درجه حرارت محیطرو بالا ببری و آلودگی صوتی و زیستمحیطی ایجاد کنی بشین چاییات رو بخور و گیوهها تو وربکش برو دنبال زندهکردن این پول...
- یعنی چهکار کنم رییس؟
- برو دفتر همون آقای مجری طرح، دعوا مرافعه راه نندازی... از مدار ادب خارج نشی... میری میشینی مرد و مردونه مفصل و مکفی باهاش صحبت میکنی، ببینی چهکار از دستش برمیآد، هرچی بتونی زنده کنی، برد کردیم... زیرمیز نزنیها... مذاکره کن... فهمیدی؟ هان؟....
صحنه سوم: داخلی سرشب، دفتر رییس
- بهبه جوون جاهل، نونآور شرکت... چه خبر فرزند؟ گرفتی پولارو؟ چک بهت دادن یا کارت به کارت کردن؟ پرداخت جنسی که قبول نکردی؟...
- هه هه هه هه، خسته نباشین رییس، عرضم به حضورتون که یه بخشی از قضیه رو بیشتر نمیتونیم در قالب صورت وضعیت بگیریم، بقیهاش ظاهرا پر...
- این یه بخشی چقدر هست؟ دخل و خرج میکنه؟ همین یه تیکه کار سربهسر میشه؟
- به زور و بدبختی رییس. این همه دویدیم، پنج، شش ماه پول شرکت توی این کار موند به حساب حرف این آقا، آخرشم با ذلت و زاری فقط ضرر نکنیم دیگه.
- بازم خدارو شکر کن بچه جون، تو خامی حالیت نیست چه خطری از سرمون گذشت.
- چرا رییس؟
- دارن مجری طرح رو عوض میکنن، میدونی اگه این رفته بود نفر بعدی معلوم نبود یه پاپاسی کف دستمون بذاره یا نه...
- از اولش نباید گوش میدادیم رییس...
- نمیشد بچهجون، طرف مسئول کل پروژهاس گاهی اوقات مجبوره این کاسه اون کاسه کنه. چارهای نبود. مخاطرهاش بالاست ولی گاهی اوقات شرکتها مجبورن.
- بهتر نبود خودشون مناقصه میرفتن، قانونی و ترو تمیز یه پیمانکار برا اون بخش میگرفتن؟
- تو نقاط حساس و بکوب بکوب کار گاهی اوقات وقت نمیشه، چارهای نیست. مدیر نمیتونه کل کارو بابت این یه تیکه بخوابونه. باید رفت جلو.
- آره دیگه، خودش که در خطر نیست، به ما میگه برید جلو...
- میگم بچهای، طفلی، عقل نارسی، میگی نه... اون خیلی جربزه به خرج داده تا این تصمیم رو گرفته، حالام پاسخگوی رییسش و مدیرکل و حسابرسی و هزار جای دیگهاس، جرات میخواد، اونم اینجا... تو که نمیدونی...