دانشجویان یک دانشگاه اقتصادی برای درک بهتر از مفاهیم مربوط به بازاریابی و فروش تصمیم گرفتند در یک کلاس خصوصی شرکت کنند. در این کلاس قرار بود یکی از مجربترین استاد ان در حوزه بازاریابی و فروش برای دانشجویان صحبت کند. دانشجویان برای حضور در کلاس آماده شدند و هر کدام برگههایی در دست داشتند. انتظار آنها این بود که استاد در نخستین جلسه درس، فرمولهای پیچیده و تومار بلندی از دستورالعملهای مخصوص ارائه دهد. استاد دقایقی دیر به کلاس رسید. در این مدت دانشجویان هرکدام به گمانهزنی در ارتباط با مفاهیم مورد نظرشان از علم بازاریابی پرداختند. در انتهای صحبت، هر کدام از دانشجویان به بیان آرزوهای خود در ارتباط با آینده کاریشان پرداختند. یکی گفت من میخواهم مثل ادیسون اختراعات زیادی داشته باشم و از راه فروش آنها سرمایه کسب کنم. استاد که این صحبتها را از پشت در شنیده بود وارد کلاس شد تا کلیدیترین نکته مورد نیاز دانشجویان را به آنها بگوید.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟»
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟
ﺩ ﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ: ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ: ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ: ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟
ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩ ﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ، ﺳﭙﺲ ﺩ ﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ تا کنون ﺍﺳﻢ ﺍﻭ
ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩﺍﯾﻢ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩﺍﯾﺪ!
ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ شد.