یکی از دورانهای شلوغکاری گروهمان است. سه چهار تا پروژه بزرگ را در آن واحد پیش میبریم. بچههای گروه هم خسته شدهاند و هم از کار یادگرفتنشان خوشحالند. خودم هم احساس میکنم کمکم داریم به یک گروه حرفهای تبدیل میشویم. دقیقا روی روال مدارک به دست من میرسد و با هامش دقیق به افراد مربوطه ارجاع میشود و بچهها هم انصافا سروقت برای رفع اشکالها و سؤالهای احتمالی پیش من میآیند و سروقت هم خروجی میدهیم. کار خوب پیش میرود که ناگهان... اشتباه. یکی از مدارک از زیر دستمان دررفته، در سه مرحله هم در رفته. هم موقع تهیه مدرک، هم وقت چک کردنش و هم در تایید نهایی.
نتیجه، یک مبلغ قابل توجه ضرر برای شرکت. مبلغی نیست که بتوانم بگویم از حقوقم کم کنید. از حقوق کل بچهها هم که کم کنیم باز صاف نمیشود. از آن گذشته فقط سه نفر در این شیرینکاری سهیمیم. اصلا کم کردن حقوق فکر خوبی نیست، چون تقریبا هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. دچار بحران هویتی میشوم.
معمولا در محیط کار خوشخلق و ملایم هستم. از وقتی مدیرم کردهاند خوشاخلاقتر هم شدهام. معمولا به عنوان آدمی منطقی که با گفتوگو و دلیل و برهان کارش را پیش میبرد شناخته میشوم. اما اینبار چه منطق و برهانی؟ به مجموعهای که از هرچه بگذریم درنهایت یک سازمان انتفاعی است و برای تولید پول کار میکند، یک ضرر هنگفت رساندهام. درست که سرمان شلوغ بوده، کارمان زیاد بوده، درگیری زیاد داشتهایم، افراد بخش پروژه برایمان درگیری درست کردهاند، بازرگانی دیر جوابمان را داده و... به هرحال این اشتباه از بخش ما و تیم ما بیرون رفته. دیگر نمیتوانیم جلوی سایر گروهها قمپز مرغوب درکنیم. زبانمان پیش رییس برای درخواستهای بعدی تیمی کوتاه است و با یک نگاه اینجایی، بیایید روراست باشیم: تا در این شغل هستیم این اشتباه چماقی است که دور سرمان میگردد و عنداللزوم فرود خواهد آمد.
اینجاست که دوباره بیاعتباری دنیا و مافیها و آنچه برای خودمان و شخصیتمان ساختهایم به من اثبات میشود. نمیتوانم مهربان و مودب بمانم. در یک لحظه انکشاف و شهود، یکی بودن منطق و کشک را درمییابم. باید دو نفر خاطی را صدا کنم و حسابی از خجالتشان درآیم. پیش رییس هم بچههای بخش پروژه و بازرگانی را متهم میکنم. هرچه میشود بشود، من که سوپرمن نیستم. بگذار یکبار هم من اشتباه کنم. حالا همه کارهای مملکت درست است همین یکی مشکل دارد؟ اصلا مگر اینها چقدر قدر من را دانستهاند هان؟ این همه زحمت کشیدم، هیچکس حواسش نیست. همه مدارکی که قبلا درست بود و یک مشکل هم نداشت کسی آمد بیاید بگوید بیا این دوزار پاداش با هم تقسیم کنید؟ حالا یک اشتباه شده همه برای من بیل گیتس و استیوجابز (خدابیامرز) شدهاند؟ اصلا اگر زیاد گیر بدهند استعفا میدهم، ببینم کسی هست جای من بنشیند اینجور بیدردسر و بیتوقع کارشان را راه بیندازد؟ اصلا حالا که اینطور شد...
یک لحظه وقفه. گمانم اینجا همان منطقه خاکستری اخلاق باشد. بعید است همه اطرافیان اینطور دور مرا گرفته باشند و قصد آزار و خراب کردن را داشته باشند. پس چرا اینطور شد؟ قبلا در کسوت یک کارمند هم اشتباهاتی کرده بودم، توبیخ هم شده بودم، اما اینقدر بنیانکن نبود. آیا الان در مدیریت چیزی تغییر عمدهای کرده؟ بله. تغییر کرده. حالا اشتباه من اشتباه یک گروه است. تبعات بیشتری دارد. زیان بیشتری هم میرساند. با این دست و پا زدنها هم نمیشود قضیه را از سر باز کرد. باید دلم را بزرگتر کنم. این فکر آرامم میکند. عذرخواهی. به هرحال اشتباه کردهایم. باید دو نفر خاطی را توبیخ کنم. حتما این کار را میکنم. اما قبل از آن؛ عذرخواهی؛ به خاطر گروه؛ به خاطر تیم. عیبی ندارد دیگر مدیریت گروه ما آن سیب بیلک قبلی نیست. لک برداشت. اما مگر همه سیبها بیلکهاند؟ همان حرفهای قبلی را با لحنی متفاوت برای خودم میگویم. لحن چقدر معانی را عوض میکند. عذرخواهی وقتی برای منافع گروهی باشد اصلا آنقدرها سخت نیست، چون حداقل دلخوشی که برای گروهت کاری کردهای. چرا مدیران اینجایی سختشان است؟