پشت میزم:
واقعا این همه دنائت؟ این همه پستی و خبثطینت؟ زشت نیست؟ نه، واقعا زشت نیست؟ بعد از این همه مدت کار در سطوح مختلف شرکت، این همه زحمت کشیدنها و عرق جبین ریختنها، آخرش این است مزد دست من؟ خجالت نمیکشند؟ همه کار پروژه را من کردهام، تا دیروقت ماندنها، دویدنها، حرف شنیدنها، شب بیداری کشیدنها (حالا این فقره اخیر تاحدودی اغراق شاعرانه بود!) همه مال من بوده، حالا که نوبت سفر خارج و سیر آفاق و انفسش رسیده، رییس و رییسرییس و یکی دو نفر دیگر از زعمای قوم بار سفر بستهاند و آواز چاووشیشان بلند است. یک نفر سینه سوخته غیور هم پیدا نمیشود که از بنده بپرسد خرت به چند. اصلا تو زندهای؟ مردهای؟ تو که زحمت کار را کشیدهای راضی هستی ما برویم تو نیایی؟ نظری نداری؟ من بیچشمداشت اگر ازم پرسش میشد، سوال منعقد نشده میگفتم نه. خودتان بروید. خوشتان باشد. کشته مرده سفر خارج که نیستم.
دلم میسوزد که یک نفر از این عقلا و فضلا نیامد یک استمالتی، دلجویی، یک احوالپرسی خشک و خالی از من بکند که بدانم که میدانند حد فداکاری مرا. آخر من ناسلامتی مدیر اینجایی شرکتم. این همه یال و کوپال و کر و فر یعنی همه هیچ؟ فقط مثل مهرهای در شطرنج بزرگان با من برخورد میشود؟ چه معنی دارد؟ نه. این نشد. من نه آنم که زیربار این خفت بروم. بلند شوم، بلند شوم بروم خفت رییس را بگیرم و از خجالتش دربیایم. حداقل باید یک دلیلی برای این حرکت غیرمسئولانهاش داشته باشد.
توی آسانسور:
عجب کلاهی سرم رفت! این رییس با آن لحن دوستانه و آن رفتارهای عوامفریبش عجب معامله ناجوری با من کرد. آخر مرد حسابی، ناسلامتی تو خودت پیر این دیری. میدانی توی این پروژه و همه پروژهها و این شرکت و اینجا ما چه میکشیم. هرکه نداند تو که خودت را همدرد ما جا میزنی. دیدهای از هزار و یک آدم صغیر و کبیر اذیت کن چوب لای چرخ گذار رجاله صفت چه خونها به دل ما میشود و همینطور بردبار و خاموش به کارمان ادامه میدهیم (خودم هم تاحدودی منقلب میشوم و نم اشکی به گوشه چشم میآورم!) یعنی شما با آن کولهبار تجربه نمیدانی که قدرنشناسی مدیران بالادستی چقدر دردناک است و ناامیدی و سرخوردگی و نهایتا فرار مغزها را به دنبال دارد؟ خود شما که یکی از معدود مغزهای فرار نکرده به نظر میرسی!... شاید هم میدانی. شاید یک دلیلی داشتهها؟ شاید بزرگان شرکت اجبار کردهاند؟ شاید هم یکی از آن نقشههای غریب اوست که توی این وانفسای بیعدالتی شرکتی/ مدیریتی یکجوری حق نفراتش را زنده کند. این معقولتر به نظر میرسد. شاید بهتر باشد شلوغش نکنم. خیلی خب! ننه منغریبم درنمیآورم. فقط میپرسم. همین.
توی راهروی منتهی به دفتر رییس:
خیلی متین و موقر، مثل یک مدیر مقتدر و کارکشته و از موضعی برابر فقط سوال میکنم. نباید بفهمه ناراحتم. چون به هرحال برای بلیت و ویزا اقدام شده و نمیشود تغییری در اصل قضیه داد. پس بهتر است شیونم را بالای این گور فاقد هرگونه جنازه تلف نکنم! یکجوری که دلخوریام را نفهمد مثل یک آدم دلسوز و خیرخواه فقط میپرسم و او هم یک توضیح منطقی میدهد. بعد هم خیلی باوقار و جاسنگین بلند میشوم و فلنگ را میبندم.
... حتما. حتما من سوال کردم و او هم کلا نفهمید که دلخور شدهام و اشکم در حال نزدیک شدن به مشکم است! اینکه رفتار یک مدیر موقر نیست، از یک کمک کارشناس تازه استخدام بیتجربه برمیآید. ولی از چون منی؟ هیهات! اگر توضیحی هم لازم باشد که معمولا خودش به وقتش میدهد. اگر صلاح بود تا الان بگوید که گفته بود. خوب شد تجربهام به کمکم آمد. اعتراض در چنین شرایطی فقط عرض خود بردن و زحمت او داشتن است. برمیگردیم!
در راه برگشت:
اگر نبود این کسوت بیپیر مدیریت، چنان کولیبازی درمیآوردم و حالی از رییس میستاندم که حظ کند. بهتر نبود همان کارمند میماندم؟