- به به، آقای مدیر عزیز، آقا ما ارادت داریم، آقا ما بدون شیرینی هم شمارو به عنوان رییس قبول داشتیم قربان، چی هست این شیرینی حالا؟...
- خب باشه، حالا فهمیدیم شما مدیری، رییسی، دست شما درد نکنه، حالا هی شیرینی بدین یهو یکی یادش نره مثلا یه جور دیگه صداتون کنه، باشه حالا...
- مرسی، دستتون درد نکنه، شیرینی دومادیتونو بخوریم ایشالا...
(باور بفرمایید به نظر خودم هم مسخره است، آدم برای دومین سالگرد مدیر بخش شدنش شیرینی میدهد؟ خودم هم حق را به متلکگویان میدهم!)
- دست شما درد نکنه رییس بزرگ، این مقام خطیر شما قربان شیرینی دادنم داره، منم جای شما بودم شیرینی میدادم، شرکت کلاً داره رو شاخ شما و گروه محترم میچرخه...
(اصل بدبختی و لیچار شنیدن مانده، کسی که نقش اصلی را در اجبار کردن بنده به شیرینی دادن داشت؛ رییس. بعد از تعارف به خانم منشی با کسب اجازه وارد اتاق ایشان میشوم)
- سلام رییس جان، خدا قوت، بفرمایید قربان...
- سلام جوون، به به، مونده نباشین، بیار ببینم چی گرفتی، به به ... ما حالا دیگه پیر مردیم همین دو تا سه تا بسه دیگه، خدا زیاد کنه...
- تعارف میکنین رییس، بردارین، بیشتر بردارین.
- نه بچهجون ما که مثل شماها نیستیم معدمون کاه و یونجه رو هم هضم کنه! ما باید یکم یواشتر بریم. بسه.
- بسیار عالی، پس با اجازه من مرخص شم.
- خب! حالا بگو ببینم تو فهمیدی چرا بهت گفتم حتما شیرینی بدی یا نه؟
- عرض کنم که، با توجه به اینکه خودتون پنج تا بیشتر برنداشتین میتونم بگم بعیده که به خاطر خود شیرینی بوده باشه...
- خیله خب! دیگه پررو بازی درنیار، بشین یه دو کلمه حکمت بکنم تو مخت از این وضع رقتانگیز دربیای، بشین.
- چشم، در خدمت شمام.
- ببین بچهجون، کاملا واضحه که با این شیرینی دادن راحت نبودی؟ درست نمیگم؟ ها؟ بگو!
- نه دیگه رییس. کی واسه سالگرد دوم مدیریت همچین بخشی شیرینی میده آخه؟
- استثنائاً به طور کامل حق با توست، عمیقاً درست میگی...
- شما که خودتون اصرار کردین...
- ها... اینجاست که نصایح گهربار شروع میشه، گوشاتو باز کن جوون، ببین تو روز اول مدیر شدنت داشتی از خوشی بال درمیآوردی، یعنی اگه بهت رو میدادم تو کل دفتر پشتک و وارو و آفتاب بالانس و مهتاب بالانس میزدی.
- نه دیگه رییس، اونقدرام...
- حرف نباشه، حالا ببین ظرف دو سال کلی بالا رفتی، پایین اومدی، اذیت شدی، لذت بردی، کم و بیش تو مدیریت گروهتم بد نبودی. حالا چی شده؟ امروز بهت میگم شیرینی بده، زورت میاد، چرا؟ چون عادی شده برات، دیگه موقعیت خاص و عجیبی نیست. درست میگم یا نه؟
- درست میفرمایین.
- آفرین جوون چیز فهم. حالا از امروز که قضیه عادی و بیمزه شد تازه اصل کار تو شروع شده. اون ذوقزدگی اول کار، یه حجم زیادی انرژی خام به تو میداد. یه محرک اضافی که هلت میداد جلو. تلف شدن بخشهایی از این انرژی زیاد هم خیلی مهم نبود. تحمل همه چیز رو راحتتر میکرد. امروز چی؟ محرک اضافی از بین رفت. دیگه روی اون انرژی مازاد نمیتونی حساب کنی. قرار هم که نیست هر دو سه سال ترفیع درجه بگیری از منم رد شی، مدیرعامل بشی یا چه میدونم مثلاً مدیر پروژه اهرام ثلاثه مصر بشی که دوباره ذوق و شوقت گل کنه، شیرفهم شد؟
- بله! بله!
- نتیجتا امروز تو میمونی و نظم و ترتیب. تو میمونی و تعقل و تدبیر. بدون هیجان. آهسته و پیوسته و با کمک عقل میری جلو. ملتفت شدی؟
- بله رییس!
- احسنت به تو جوون. حالا پاشو برو رد کارت هزار تا بدبختی دارم، پاشو ببینم. بلند شو...