میگویند هر آدمی که روزانه از کنار دستت میگذرد خود کتابی است نانوشته که تنها بخت نوشتناش گاهی هرگز دست نمیدهد. هر روزه در اطراف و اکناف میشنویم کار نیست، جوانان بیکارند، کسی به فکر اشتغال مردم نیست و هزار حرف مشابه دیگر که نیاز به بازگوییاش نیست.
شاید مرد میانسال وقتی داشت کنار دستم توی اتوبوس تهران- لاهیجان جابهجا میشد، هرگز فکر نمیکرد آن مرد خسته کنار دستش خبرنگاری است که تمام گفتههایش را روی کاغذ خواهد آورد.
چهارشنبه شبی بود که مسافر خسته- از کار روزانه- کشانکشان تا کنار صندلیای که روی آن نشسته بودم آمد و پس از اطمینان از یافتن صندلیاش، با عذرخواهی کنارم نشست تا مسیر پنج ساعتهای را همسفرم باشد و من که از کار و کلاس برمی گشتم با خود فکر میکردم کاش از آن دسته آدمهایی نباشد که تمام طول راه را به حرف زدن درباره مطالبی که علاقهای به شنیدن آن ندارم، بپردازد و فرصت چرت زدن را از من بگیرد، اما کمی که گذشت معلوم شد او در واقع «کارآفرینی» گمنام است که چند باری هم در کارش شکست خورده و هر بار «یا علی گویان» از نو آغاز کرده است.
ساده بود و زلال و بیتکلف حرف میزد، میگفت: «در 24 سالگی پس از یک دوره زندگی در تهران به شهرستان برگشتم و با خرید یک رأس گوساله در روستای پدری، خواستم کار تازهای را آغاز کنم. ابتدا هممحلیها با تمسخر و استهزا به این کارم نگاه میکردند و به دلیل مشکلات خاص محیطهای کوچک بسیار رنجیده خاطر شدم، اما ادامه دادم.»
ایمان به ادامه مسیر
اصولا- به باور افراد محلی- بازگشت سفرکردهها به مبدا، نوعی عقب گرد محسوب میشود، اما ایمان به کار و اعتقاد به راهی که میرفت «روزبه.ن» را متقاعد میکرد تا ادامه دهد. آرام آرام گوساله خریداری شده تبدیل به گاوی شده بود که توان مادر شدن داشت. روزبه میگوید: «از طریق لقاح مصنوعی و مراقبتهای لازم حالا گوسالهای داشتم که میتوانست مرا یک قدم به هدفم نزدیکتر کند.»
اگرچه زندگی در کلانشهری مانند تهران و بازگشت به زادگاه مشکلات خاص خود را داشت و باید اضافه کرد که در این فاصله او ازدواج کرده و خانوادهای نیز تشکیل داده بود، اما با این حال همسرش نیز در کنار او بود: «کار تقریبا خانوادگی شده بود. شبها گاهی وقت ها مشکلی برای گاو و گوساله پیش میآمد من در کنار گاو و گوسالههایم بودم و همسرم و خواهرم و حتی پدر و مادرم در منزل دست به دعا بودند، اما با این حال ادامه دادم و هر سال تعداد گاوها افزوده میشد.»
از او میپرسم آیا مشکلات سر راه تاثیری بر تو نداشت؟ اصلا هیچ وقت فکر کرده بودی که راه را اشتباه رفتهای؟ میگوید: «شاید باور آن برای خیلیها مشکل باشد، اما در همه آن روزهای سخت که تقریبا با دست خالی و امکانات حداقلی کار میکردم، ایمان داشتم که زحمتهایم روزی به ثمر خواهد نشست. این بود که پنج سال بعد، تعداد گاوهایم به 20 رسید و تعدادی گوساله هم داشتم.»
از او درباره مکان نگهداری دامهایش میپرسم و اینکه به طور سنتی کار میکرده یا راه و روشهای علمی را نیز رعایت میکرده است. او که در تمام زمان همصحبتی (نمیدانست حرفهایش مکتوب خواهد شد) به خوبی نشان میداد که اهل کتاب است، گفت: «ابتدا بخش کوچکی از زمین پدری را که پرتقال کاری شده بود برای یک طویله سنتی برداشتم. پس از مدتی که گذشت و تعداد دام بیشتر شد از پدر خواستم مقداری به آن فضا اضافه کنم که البته به دلایلی برای او نیز سخت بود، اما موافقت کرد. پس از این بود که آرام آرام به فکر توسعه و تحقیق افتادم و با مطالعه توانستم بخشی از نیازهای علمیام را برطرف کنم»
زحماتی که نتیجه داد
حالا انگار داشت زحمتهای این کارآفرین نتیجه میداد. شیری که روزانه تولید میشد، به همراه گوسالههایی که هر ساله بر تعداد گله او میافزود، میگوید: «تعداد گاوها به اندازهای شد که دیگر میتوانستم مقداری از مبلغ فروش شیر روزانه تولیدی را برای توسعه و صنعتی کردن گاوداری اختصاص دهم. با همین انگیزه دو طویله مجزای تابستانی و زمستانی تدارک دیدم و حتی نخستین کسی بودم که در منطقه شیردوش صنعتی خریدم و البته سایر امکاناتی که نیاز اولیه این کار بود.» به اینجا که رسید، مکثی کرد، خنده کمرنگی روی لبهایش نشست و دیگر توان ادامه نداشت، اما به اصرار من که بر خلاف اغلب دفعات که از حرف زدن با مسافر کنار دستیام طفره میرفتم، به ناچار ادامه داد:
«نمی دانم چه تقدیری بود که زحمات چند سالهام بر باد رفت. پایین و بالا شدنهای اقتصادی و سیاستهای مختلف در بخش دامداری باعث شد تا بهعنوان مثال چیزی حدود 20 درصد به قیمت شیر افزوده شود و همزمان بیش از 50 درصد بر قیمت مایحتاج گاو -که وارداتی بود- افزوده شد.
دیگر توان ادامه نبود. مدتی کجدار و مریز ادامه دادم. دو سه سالی زمان برد تا دیگر حیوانی در طویله نماند. ناچار خانه و زندگی را جمع کردم و به تهران آمدم، در جایی که هیچ علاقهای نداشتم مشغول به کار و در حاشیه تهران ساکن شدم.»
و بعد برایم گفت که دوباره با سختکوشی در کنار همسر و دو فرزندش زندگی را از نو ساخته و روزگار میگذراند و البته از زندگیاش راضی است. خانهای کوچک اما باصفا خریده و حالا دختر بزرگش برای کنکور میخواند و یک سالی است که زمین همان گاوداری را این بار برای کار دیگری تجهیز کرده و قصد دارد توسعه دهد.
به اینجا که رسید توی تاریک روشن اتوبوس برق چشمهایش به وضوح پیدا بود، گفت: «از کودکی به گل و گیاه علاقه بسیار داشتم و صد البته به پرورش آنها، حالا 3 هزار نهال «کاج مطبق» خریدهام و در کنار گیاهانی دیگر در گلخانهای که با مشقت بسیار و این بار البته با راهنمایی گرفتن بیشتر از اهل فن بنا کردهام، مشغول کار هستم. شنبه تا چهارشنبه را در محل کارم (حوالی منیریه) میگذرانم و غروبهای چهارشنبه همسر و فرزندان را تنها میگذارم و برای رسیدگی به امور گلخانه به گیلان میروم و غروب جمعه باز میگردم.» حقیقتا ستودنی بود. از شما چه پنهان، حسی توام با تحسین و حیرت داشتم.
این همه همت جای آفرین داشت. برایم از نهالهایی گفت که قلمه میزند و پس از مدتی تبدیل به گلدانی زیبا میشوند و در گوشه حیاط یا پذیرایی یکی از ما جای میگیرند و خیلی حرفها که مجال بازگوییاش نیست.
شاید بد نباشد به روال ابتدای ماجرا که- او هرگز فکر نمیکرد مسافر کناریاش خبرنگار باشد- بنویسم: «من هم هرگز فکر نمیکردم روزی بخواهم شرح کارآفرینی او را بنویسم وگرنه حتما آدرس دقیقی از او میگرفتم تا روزی برای تهیه گزارش سراغش بروم، اما به دلیل جغرافیای گیلان و نشانیهای داده شده، بعید نیست او را بیابم و گزارشی از گلخانهاش برای «فرصت امروز» بنویسم.»
هر کدام از ما آدمها کتابی نانوشتهایم. مشکلات همیشه- حتی در پیشرفتهترین اقتصادهای جهان- وجود دارد، اما آنچه کارآفرین را از دیگران متمایز میکند، همتی است که اغلب ما به دنبال آن نیستیم. نشستن پشت میزها و شماره گرفتن و جابه جا کردن چند پارتی جنس تنها به دامن زدن و البته شدیدتر کردن وضع کنونی خواهد انجامید، کاری که انگار اغلب جامعه ایرانی شوربختانه رغبت بیشتری به آن نشان میدهد.