از زمانی که ایده ساخت یخچال و فریزر به ذهنم رسید دو، سه ماه گذشت. در این مدت شبها در خانه مشغول طراحی فریزر بودم. چون زمان جنگ بود و مردم برای نگهداری بلندمدت مواد غذایی، بیشتر دنبال فریزر بودند. تمام سعیام این بود که براساس امکانات موجود، طراحی را جلو ببرم. ساخت، نیازمند امکاناتی بود که من در اختیار نداشتم. البته بسیاری از طراحان، ملزومات ساخت را در نظر نمیگیرند، اما من باید ساخت آن را هم در طراحی خود لحاظ میکردم.
زمانی که یخچالهای دستدوم را برای رنگکاری پیش کابینتسازها میبردم، با روش تولید کابینت آشنا شده بودم و آن روزها نیز برای ساخت، تجهیزات کابینت سازی در ذهنم بود ولی باید دوباره و با دید ساخت بدنه فریزر کلیه فرآیندهای کابینتسازی را مشاهده میکردم. برای این کار کابینتسازی خوشاستیل در میدان رسالت را در نظر داشتم.
برای دیدن نحوه کار و فرآیند تولید به آنجا رفتم و از پشت شیشه، نحوه کار کردن نیروها و دستگاهها را خوب زیر نظر گرفتم. روز اول به خیر گذشت. بعد از ظهر روز دوم هنگامی که مشغول نگاه کردن به داخل کارگاه بودم، دو نفر که معلوم بود از کارگران همانجا هستند، آمدند و مرا به داخل کارگاه، نزد صاحب آن بردند. وارد که شدم، صاحب کارگاه گفت چه میخواهی؟ چشمت چیزی را گرفته؟ گفتم نه، فقط دارم نگاه میکنم. اخمهایش را درهم کشید و یک نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت چی را نگاه میکنی؟ دیدم باید برایش توضیح بدهم وگرنه ممکن است اتفاق بدی بیفتد.
بنابراین با خوشرویی گفتم: حاجی! (نامش را هرگز فراموش نمیکنم؛ آقای مهدی ماندهعلی بود) من قصد بدی ندارم، دارم نگاه میکنم ببینم چطور کار میکنی. گفت دزد نیستی که؟ خندیدم و گفتم دزد!؟ نه بابا دزد کجا بود؟ من دوست دارم خط تولید یخچال و فریزر راهاندازی کنم، داشتم فکر میکردم با روش شما میشود بدنه آنها را ساخت یا نه، من حتی نقشه کشیدن هم بلدم و سالها تجربه کار دارم. گفت نقشه یعنی چی؟ سریع دفترچهای را که همراهم بود باز کردم و نقشههایی را که تهیه کرده بودم، نشانش دادم.
یک چای برای من آورد و در حالی که روی صندلیاش مینشست، گفت: ببین پسرجان! من این چیزها حالیام نیست، الان هم که بازار کساد است، من هم حوصله این حرفها را ندارم، اما میتوانم یک کاری برایت بکنم، اینکه اینجا را به تو اجاره بدهم. گفتم من پول ندارم و واقعا هم برایم مقدور نبود، چون هم کرایه خانه میدادم و هم بچه داشتم.
بنابراین گفتم من یک هفته اینجا را اجاره میکنم، چقدر به من اجاره میدهی؟ گفت ده هزار تومان. با هزار چک و چانه مبلغ به پنج هزار و 400 تومان کاهش پیدا کرد و من آنجا را برای یک هفته اجاره کردم. در سال های بعد حاج مهدی ماندهعلی را هر سال در نمایشگاه بینالمللی ملاقات میکردم و با هم به یاد آن روزها میخندیدیم. حاجی میگوید شانس آوردی آن روز در چهرهات صداقت دیدم وگرنه یک کتک درست و حسابی از من میخوردی!
ادامه دارد...