ساراول یک واحد طراحی بسیار قوی داشت. من به تدریج پیشرفت کردم و توانستم رییس قسمت شوم، البته به طور غیررسمی. یعنی سن و سال کمی داشتم و حکم رسمی نداشتم، اما عملا مسئولیت کارها بر عهده من بود. آقای زرگریان علاقه زیادی به من داشت و من هم ایشان را بسیار دوست داشتم و دارم و برایش احترام قائل بودم و هستم. او فارغالتحصیل پلیتکنیک بود و به زبان انگلیسی و طراحی تسلط کامل داشت و واقعاً بسیاری از مهندسان و استادان دانشگاه از او درس میگرفتند.
از نظر جثه هم خوشهیکل و ورزشکار بود. یکی از عادتهای ایشان این بود که فقط قهوه میخورد. من روحیات ایشان را بسیار میپسندیدم. واقعا به همه چیز توجه میکرد و همه چیز را تحت نظر داشت. وقتی به کارخانه میآمد نگاه میکرد ببیند هر کس چهکاری انجام داده است. کارخانه را بازدید میکرد، کارمندها را میدید، بعد میآمد در اتاقش مینشست، همه چیز در ذهنش بود. من خیلی چیزها را از ایشان یاد گرفتم. ایشان اعتماد زیادی به من داشت و اعتماد به نفس زیادی به من میداد.
در آنجا هر ساله حقوقها را به نسبت کارایی افراد اضافه میکردند. در مقطعی حقوق مرا نیز افزایش داد. یادم میآید که به دفترش رفتم و به ایشان گفتم: «من اضافه حقوق نمیخواهم.» پرسید: «چرا؟» گفتم: «به جای اضافه حقوق، اجازه بدهید من هم هر روز صبح با شما در قسمتهای کارخانه دور بزنم.» با عصبانیت مرا از اتاقش بیرون کرد و بعد از چند ساعت مرا صدا زد و پرسید: «دنبال من توی کارخانه بچرخی که چی بشه؟» گفتم: «میخواهم شیوه برخورد شما با کارگران را یاد بگیرم.» جواب داد: «خب! حالا که این طوره از فردا بیا دنبالم.»در واقع در آن دوره ضمن تجربه کاری یک الگوی مدیریتی را نیز به دست آوردم. نکاتی مانند هدایت حین عمل، شیوه حل مسئله، کنترل عملیات، برخورد با نیروی انسانی، دستور حضور و کار مهندسان در خط تولید و رفع مسائل تولیدی در محل را همگی ضمن کار از ایشان میآموختم به ویژه اینکه جلسات غیررسمی در محل، همه را به کار و تلاش وادار میکرد. این مطالب از آن زمان در ذهنم ماندگار شد و همیشه برایم کاربرد داشته است.
در مقطعی بعد از دیپلم که میخواستم برای کنکور آماده شوم، از آقای مهندس زرگریان یک ماه مرخصی گرفتم تا بتوانم به درسهایم برسم. آن زمان خانهام در میدان امام حسین(ع) بود. خانهای قدیمی که حیاط بزرگی داشت و دور تا دور آن اتاق بود و در هر کدام از آن اتاقها افرادی زندگی میکردند. من هم به اتفاق سه نفر از دوستانم، اتاقی اجاره کرده بودیم و آنجا زندگی میکردیم. یک روز عصر که در مرخصی و در حال درس خواندن بودم، در اتاق ما را زدند و گفتند آقایی به اسم زرگریان با تو کار دارد.
تعجب کردم که ایشان اینجا چه میکند. آنقدر وضع اتاق ما بد بود که خجالت میکشیدم ایشان را به داخل دعوت کنم. دیوارها نم داشت و به همین دلیل به دیوارها موکت چسبانده بودیم و با همین شرایط زندگی میکردیم. جلوی در رفتم و تا گفتم بفرمایید، وارد شد. با خجالت تمام، ایشان را به داخل راهنمایی کردم. وارد اتاق که شد گفت: «از فردا باید بیایی سر کار.» گفتم: چشم. گفت: «چای داری؟» گفتم: «شما که چای نمیخورید.» گفت: «به تو ربطی نداره! داری یا نداری؟» گفتم: «نه! ندارم، ولی الان درست میکنم.» گفت: «نمیخواد، فردا صبح یادت نره حتما بیایی.» و رفت.
فردا صبح که سرکار رفتم متوجه شدم ساراول با ایتالیاییها مرتبط شده و قصد دارند کولر گازی بسازند. آقای زرگریان هم مرا در نظر گرفته بود تا برای دوره دیدن به ایتالیا بفرستد اما من گفتم هنوز سربازی نرفتهام. آقای زرگریان هم با عصبانیت گفت: «خاک بر سرت! برو فعلا به کارت برس.» آن روز در حالی که بسیار پکر و ناراحت بودم، رفتم و کارها را راهانداختم. آن سال درسم را خواندم و کنکور دادم و در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شدم. آن زمان سیستمی بود که باید یک نفر به میزان 150 هزار تومان تعهد میداد که بعد از فارغالتحصیلی چند سالی را در هر جا که دانشگاه صلاح بداند، تدریس کند اما متاسفانه من کسی را نداشتم که بیاید و تعهد بدهد. بنابراین با دلی شکسته و ناراحت مجبور شدم درسم را رها کرده و به سربازی بروم.
علاقه به تحصیل و یادگیری همیشه در من وجود داشته، طوری که تحصیلات برایم مانند یک کار واجب است که حتما باید انجام داد. همان زمان میدانستم که خیلی از مسائل را در بازار کار یاد گرفتهام، اما خیلی چیزها هم هست که نمیدانم و باید به دانشگاه بروم.