تقریبا دو روز است که به صورت لاینقطع در حال گریه کردن است. دیروز موقعی که بقچه و زنبیلش را جمع کرد و همین طور اشکریزان رفت، فکر کردیم فردا که بیاید یحتمل سیر شده و گریهاش بند آمده است. ولی زهی خیال باطل، دقیقا به همان شکل و در حالی که دبی اشک خروجی چشمانش دقیقا همان مقدار دیروزی بود، بازمیگردد و مینشیند و با تمام قوا به همان فعل ادامه میدهد.
حدود بعدازظهر است که دیگر هم حوصلهام سر می رود و هم به تریج قبای مدیریت اینجاییام برمیخورد. چه معنی دارد که اینجانب نتوانم مشکل پرسنل بخش خودم را حل کنم؟ میروم از آبدارخانه بخش یک پارچ بزرگ آب خنک میگیرم و میآورم.
پارچ را روی میز جلویش میگذارم. صندلیام را میآورم جلوی میزش و روی آن مینشینم و شروع میکنم بِروبِر نگاهش کردن. چند دقیقهای میزانسن به همان شکل باقی میماند تا از رو میروم.
- بفرمایید آب بخورید خانم شماره 1. شما با این مقدار آب که از دست دادید حتماً دِهیتراته میشینا! (فراموش کردم عرض کنم که یک خانم شماره 2 هم هست که متعاقباً خدمتتان معرفی خواهد شد).
یک مکث حدود پنج ثانیهای اتفاق میافتد و باز با همت و تلاشی مضاعف شروع میکند به گریه کردن.
- چی شده آخه؟ بگین خب. نمیشه که الان دو روزه کار و بار تعطیله شما فقط دارین آبغو... اشک میریزین. من بالاخره مسئول شمام. هرچه باشه باید بتونم یه کاری بکنم.
صدای گریه تا حدودی بم میشود. به نظر میرسد ابعاد دانههای اشک هم از نظر شعاع بفهمی نفهمی کمتر شده است. روحیه میگیرم.
- ببینین خانم شماره 1، من با شما حدود 20 نفر آدم تو گروهم دارم. خدا رو شکر خودتونم شاهد بودین تا الان مشکل جدی نداشتیم. داشتیم؟
با سر اشاره میکند که نه.
- خب به هر حال 20 نفر آدم که بدون دردسر و مشکل نمیشن. بالاخره بیماری هست، مشکل خونوادگی هست. من به عنوان مدیر موظفم به این مشکلات دوستان رسیدگی کنم.
فکر میکنم شما هم باید به من اعتماد کنین و باهام حرف بزنین. به هر حال به عنوان یه مدیر تجربیاتی دارم که فکر کنم بتونم کمکتون کنم (جوزدگی جوانی را ملاحظه میفرمایید؟) احیاناً از دست من ناراحتین؟
توفان جدیدی از راه میرسد و گریه و واویلایش مرا مثل پر کاهی از جا میکند و با خود میبرد. کلا هیچ رقمه حریف این وضعیت نیستم. بلند میشوم و دست از پا درازتر سراغ خانم شماره 2 میروم.
- خسته نباشید خانم شماره 2.
- مرسی، سلامت باشید.
- یه لطفی میکنین؟
- خواهش میکنم.
- بفرمایید برید با این خانوم شماره 1 حرف بزنید هر جوریه بفهمید ایشون چشه. اگه نتونستین ازشون حرف دربیارین آخر صحبتاتون بهشون بگین فلانی گفت (یعنی من!) اگه میخوان به همین منوال ادامه بدن فردا تشریف نیارن (قاطعیت را سیر کردید؟)
- باشه باشه چشم.
باز هم فردا میشود. خانم شماره 1 آمده و پاک و پاکیزه سرجایش به کار مشغول است. وجدان کاری و انضباط اجتماعی از وجناتش پیداست. خانم شماره 2 را فرامیخوانم. ایشان گزارش ارائه میدهد. ظاهرا ایشان هم نتوانسته حرفی از این خانم بکشد، یعنی اولش نتوانسته. بعد که ناامید شده قاطعیت مرا به استحضار ایشان رسانده و دو تا هم رویش گذاشته و پاک توی دل ایشان را خالی کرده.
بعد ایشان به حرف آمده و اعلام کرده که در مورد فلان موضوع من با ایشان کمی بد (یعنی مثلاً تند) صحبت کردهام و ایشان انتظار داشته من از گریه ایشان خودم بفهمم قضیه چه بوده. که باور بفرمایید روح من هم از این ماجرا بیخبر بود. نهایتا یک آشتیکنان و عذرخواهی دوطرفه و قرار اینکه ایشان من بعد روی قدرت شهود و شعور بنده حساب نکنند و اگر مشکلی بود بدون گریه و زنجموره به سمع بنده برسانند. تمت.