در هنرستان آزمایش کلاس نهم بودم که اتفاق جالبی برایم افتاد. بعد از اتمام کلاس با سر تراشیده و لباس فرم برای والیبال بازی کردن به حیاط کارخانه آمدم. توپ را برداشتم و وارد زمین شدم. هنوز مشغول بازی نشده بودم که یک دختر جوان و زیبا به طرف من آمد. جلوتر که رسید، پرسید: «آقا ببخشید، شما آقای بابایی را میشناسید؟» گفتم نه! و همانطور که با توپ بازی میکردم به راهم ادامه دادم، هنوز دور نشده بودم که با خودم گفتم باید کمکش کنم.دنبالش رفتم و گفتم: «ببخشید اسم کوچک این آقا چیه؟» گفت: قاسم. لبخندی زدم و گفتم صبر کنید من الان پیدایش میکنم. رفتم و ایشان را پیدا کردم و بعدها فهمیدم که قاسم عموی ایشان است. از همینجا بود که من با خانواده همسرم آشنا شدم و این آشنایی تا چهار، پنج سال ادامه داشت و نهایتا به ازدواج انجامید. همسرم نیز در واحد تلویزیون آزمایش کار میکرد و چون درسش خوب بود، دوره حسابداری دید و در واحد حسابداری آزمایش مشغول به کار شد.
حدود 10 ماه بعد از گرفتن سیکل فنی از هنرستان آزمایش، احساس کردم خیلی چیزها یاد گرفتهام و دیگر باید از آزمایش بروم. یک روز که آگهی روزنامهها را مرور میکردم، دیدم شرکت الکترولوکس آگهی داده که به طراح نیاز دارد.
قبل از انقلاب، شرکتهای تولیدکننده با خارجیها مرتبط میشدند و از برند آنها استفاده میکردند. الکترولوکس آن زمان جاروبرقی تولید میکرد که بسیار معروف بود و بین مردم به خوبی و کیفیت شهرت داشت، بنابراین سرمایهگذار خارجی آمده بود که کار را توسعه دهد و کولر آبی و بخاری نفتی نیز تولید کند.
طبق آگهی به آدرس شرکت مراجعه کردم. دفتر کوچکی بود. بعد از کمی صحبت، آقایی که مسئول گزینش بود، از من پرسید: «ما میخواهیم بخاری بسازیم. شما چه کمکی میتوانید به ما بکنید؟»
گفتم: «من طراحی آن را بلدم.» یک هفته از آزمایش مرخصی گرفتم و به الکترولوکس رفته و یک میز نقشهکشی خریدم و مشغول طراحی و کشیدن نقشه بخاری شدم. آخرین روز هفته تعدادی از نقشهها را که آماده شده بود به مدیر کارخانه نشان دادم. او نگاهی به نقشهها کرد و گفت: «آفرین، اینجا کشیدی؟ خوبه! تو به درد کار ما میخوری. من ماهانه 250 تومان میتوانم به تو بدهم و هروقت محصول تولید شد، درصدی هم از محصول برایت در نظر میگیرم.» این شرایط بسیار مطلوبی برای من بود. باید از آزمایش بیرون میآمدم. نزد مدیر کارخانه آزمایش که آن زمان مهندس مبینی بود رفتم. وقتی برگه استعفا را دید گفت: «میخواهی کجا بروی؟» گفتم: الکترولوکس. گفت: «لازم نیست بروی، حقوقت را اضافه میکنم.» گفتم: «نه، میخواهم بروم، اینجا همهچیز را یاد گرفتهام و دیگر چیزی برای من وجود ندارد.» تا این حرف را زدم برگه را امضا کرد و گفت: «از اتاق من برو بیرون، یه وجب بچه میگه همهچیز را یاد گرفته!»
وقتی وارد الکترولوکس شدم، متوجه شدم آنجا تشکیلات درونسازمانی محکم و مشخصی ندارد، من هم بسیار جوان و تازهکار بودم و نمیدانستم چطور باید کارم را انجام دهم. در هنرستان دوستی داشتم به نام محمد پوریکتا که طراحی و نقشهکشیاش بسیار خوب بود و بعد از اتمام دوره هنرستان به بابل رفت و در یکی از هنرستانهای آنجا تدریس میکرد. با او تماس گرفتم و گفتم به کمکت احتیاج دارم. او هم به سرعت خود را رساند و با هم مشغول کار شدیم.
ادامه دارد...