داستان افرادی که در مسیر زندگی شان به موفقیت رسیده اند همیشه مورد توجه جامعه بوده و هست. نوع نگاه شان به حوادث زندگی، و شکست ها، موفقیت ها، خانواده و تلاش های شبانه روزی و سختکوشی شان نیز می تواند الگوی مناسبی را در ذهن مخاطب شکل دهد. الگویی که مخاطب بتواند مسیر خود را مانند آنها تعریف و تعیین کند. بر همین اساس، در سراسر جهان همی شه متونی در قالب کتاب منتشر می شود و به خوانش روش افراد موفق می پردازد. انتشار و دیده شدن جنبه های گوناگون زندگی این افراد هدف ارزشمندی است که در ستون «پاورقی» به آن می پردازیم. انتشار این جنبه ها حاوی اطلاعات ارزشمندی است که می تواند در زندگی اقتصادی-اجتماعی مردم اهمیت بسزایی داشته باشد...
یکی از دلایلی که من را به کسب درآمد زیاد تشویق میکرد این بود که رابرت، یکی از دوستانم، در سفری به هند رفته بود و من را هم به یک سفر معنوی به آنجا تشویق میکرد. بنا بر دلایل شخصی کاملا قانع شده بودم که باید این سفر را تجربه کنم. این سفر برایم یک گردش تفریحی نبود. برایم یک جستوجوی جدی بود.
با گرویدن به روشنی تفکر سعی داشتم خودم را دریابم و راه تطبی با پیرامونم را بیابم. شاید این جستوجو تا حدودی به خاطر عدم شناخت والدین واقعیام بود. انگار سعی داشته باشم چالهای را درون قلبم پر کنم. وقتی به همکارانم در شرکت آتاری گفتم که میخواهم برای سفر معنوی به هند بروم، همه متحیر شدند.
رفتم در چشمان مدیرم نگاه کردم و گفتم میخواهم استعفا بدهم و به دنبال یک مرشد و راهنما به هند سفر کنم. در ابتدا آنها گفتند: «حتما داری شوخی میکنی. چه کسی موقعیت خوب و استثنایی در آتاری را رها میکند و به یک سفر تخیلی میرود؟»
به آنها گفتم که شوخی ندارم. وقتی مدیر بخش از جدی بودن تصمیم من آگاه شد، گفت: «خیلی عالی. برایت آرزوی موفقیت میکنم. استعفایت را بنویس» در همین حین ایدهای به سر مدیر زد. آتاری کیتهای از پیشساختهای را به مونیخ میفرستاد تا در یکسری دستگاه نصب و توسط یک عمده فروش در تورین ایتالیا توزیع شود. همان روزها این بخش از محصولات دچار مشکل شده بودند. از آنجایی که در امریکا بازیها برای پخش با 60 فریم بر ثانیه طراحی میشد، مشکلات و تداخلات ناامیدکنندهای در محصولات ارسالی به اروپا بروز کرده بود. زیرا آنجا با نرخ 50 فریم بر ثانیه کار میکردند.
به من پیشنهاد دادند در ازای دریافت حق ماموریت به اروپا بروم و راهحل موردنظر شرکت را پیاده کنم. من هم که برای انجام سفر معنویام به پول احتیاج داشتم ایده را پذیرفتم. مدیران شرکت من را بدرقه کردند و گفتند: «به مرشدت سلام ما را برسان»
پایان