زمانی بود که برخی واژهها فقط و فقط برای آدم بزرگها معنی میشد. حجم بعضی لغات آن قدر سنگین و تلخ بود که دست و پای هیچ کودکی در آن جا نمیگرفت. «کار کردن» و برای هزار دغدغه کاری به «زندان» رفتن گوشهای از همین واژهها بود. سیاهترین مکان برای لمس دستان یک کودک، کودکانی که هنوز بعضیهاشان معنی کاری را که کردند، نمیفهمند. کودکانی که کار کنار نامشان حک شده و قشر خاصی از جامعه را ساختهاند و حالا شدهاند کودکان کار. .
اینها بچههایی هستند که یک روز مثل همه کودکان بیگناه زاده شدند اما زندگی آنها را به راهی کشید که در کنار کار کردن خلاف را هم مزه مزه کردند و حالا زندان خانه اصلی آنها شده. اما چه شد، چرا تاریخ آنقدر برای بچهها بد چرخید و هیجان بچگی به هولناکترین خاطرهها تبدیل شد؟ هر چه بود یک روز بچهها دیدند که دیگر شیطنت و جوانی کردن و شور و حالشان رنگ خطر گرفت و کمکم راهی دیگر پیش نگاهشان آمد و آن تنبیه در فضایی غیر از خانه و مدرسه بود.
اینها هم بچه بودند و دنیایشان کودکانه بود اما راهی خیابان شدند و گل و فال و آدامس فروختند و در این بین دست به دزدی و خطرهای بزرگتر هم زدند. حالا امروز شد و این بچهها جرم را مثل یک آدامس در دهان مزهمزه کردند و «زندان» دیگر فقط برای آدم بزرگها نبود. همان روزها بود که دیگر جوانها و بچهها انگار خطر را هر چه بزرگتر میکردند، دنیایشان همان قدر کوتاه میآمد. خیال بچهها سرد شد، تاریک شد، رویاهایشان پاره شد و چشمشان به دیوارهای سیمانی زندان باز شد. دیگر از آن روز قصه آنها شاد نبود. دیگر نمیشد بچهها را که گاهی تا آغوش مرگ هم رفته بودند به دنیای بیدغدغه گره زد. واژههایشان پوست انداخت و روحشان دیگر روشن نبود. این بچهها گاهی هنوز سن بزرگ شدن را نگاه هم نکردهاند. این زندانها را ساختند تا بچهها را ادب کنند و حالا روزی حداقل 10کودک مهمان این سیاهچالههای تقدیر میشوند.
روزی که به نام این بچهها نوشته شده روز کودکان کار است، کاش میشد در این روز همه 40 میلیون بزرگترهای این سرزمین با هم قرار بگذاریم که به یاد همه بچههای دربند بادکنک سفید در هوای این شهر رها کنیم. شاید دوباره صدای شادی و رنگ ارغوانی زندگی به نگاه سرد و بیروح این بچهها برگردد. بچهها عاشق بادکنکاند.
* روزنامه نگار