رییس را ملاحظه میفرمایید با آن همه کمالات؟ او هم عیب و ایراد خودش را دارد. بالاخره بشر است و شیرخام خورده. چه انتظاری داریم؟ دیر یا زود هر بتی را که برای ذهن خودمان میتراشیم خودمان به قول مرحوم گلآقا خواهیم شکاند. اما بعد، شرح ماوقع.
گروه به تازگی از تلاطمهای اولیه گذشته و روی غلتک افتاده. دیر زمانی نیست که کمدردسر و مثل بچه آدم داریم کارهای سازمانیمان را انجام میدهیم و ملال عمدهای نیست، اما به مصداق آن قول معروف، یک دم نشد که بیسرخر زندگی کنیم.
رییس ظاهرا به تشخیص خودش به این نتیجه رسیده که گروه من نیروی انسانی کم دارد و یا به زودی در این زمینه به مضیقه خواهد افتاد. از همین رو مذاکراتی را که برای جذب یک نیروی به قول خودش وحشتناک از مدتی پیش شروع کرده بوده به پایان میرساند و مرد نسبتا جوانی را (که البته از من سن بیشتری دارد) در اولین فرصت مقتضی از لای در باز گروه بنده به داخل میلغزاند که:
- بیا، هی غر میزدی، تحویل بگیر. بهترین نیرو رو برات گرفتم. اطلاعات فنیاش وحشتناکه. برو، برو باز بگو تهرون بدجاییه، برو اینجا واینستا، برو بینم چه کار میکنیها، دیگه نشنوم زنجموره کنی من نیرو کم دارم، نمیدونم گروهم فلان شد، بهمانم بیسار شد، برو، نمیخواد توضیح بدی، برو کار دارم آقا...
هیچی، مگر میگذارد آدم حرف بزند. من کی گفتم نیرو کم دارم؟ به قول خودش به همین شیرین کام (اشاره به قند روی میز) اگر من یک کلمه غر زده باشم. خودش ذهنخواهی کرده و پی به مافیالضمیر من برده. از طرفی در مهارت گوش دادن به حرف دیگران هم که صفر. ظاهرا چارهای نیست. شروع میکنم با نیروی جدید تعامل کردن به روش خودم، خیلی حرفهای و مبنیبر احترام متقابل. راست میگویند. اطلاعات فنیاش بد نیست. حالا آنقدرها هم که رییس ترسیده بود وحشتناک نیست، اما خوب واقعا بدک هم نیست. اما مشکل چیز دیگری است. او در شرکت دیگری کار کرده و طبیعی است که در جزییاتی در روش تهیه کردن مدارک تخصصی، روش ارائه آنها، روش رسم کردن نقشههای فنی و تدوین و دستهبندی آنها با ما متفاوت باشد.
خب در چنین شرایطی خیلی ساده آدم فکر میکند که شخص تازهوارد کمکم خود را با نظم و نسق موجود وفق میدهد و مسئله حل میشود، اما در مورد این شخص قضیه جور دیگری است. ایشان معتقدند که سامانه موجود شرکت ما درست نیست و لازم است کل مجموعه خود را با روش ایشان هماهنگ کند. اولش جدی نمیگیرم. محترمانه صحبت میکنیم و توافق حاصل نمیشود. کمی جدیتر بحث میکنیم و مخالفتهایمان عمیقتر میشود. یکی، دوبار تشر مدیریتی میزنم و نمیگیرد. ظاهرا ایشان به طور کامل به وحشتناک بودن خودش غره است و حرف بنده مدیر بخش در نظر ایشان پشیزی نمیارزد. بعد از ذهنخوانی و گوش ندادن رییس این هم مسئله سوم، مستقیم از طرف تعریف کرده و او را به قدرت فنی خودش مطمئن کرده، طوریکه حالا دیگر جلودارش نیستیم. رییس در مورد نفرات شرکت خودمان معمولا از این کارها نمیکند و این مسئله به گمانم مستقیما به یک خصلت نکوهیده دیگر او بازمیگردد، غریبهپرستی.
پس از مذاکرات فراوان و به نتیجه نرسیدن مجبور میشوم به شخص رییس مراجعه کنم. بعد از چند دقیقه صحبت موضوع ناخوشایندی دستگیرم میشود. در دو، سه ماه گذشته که من سعی داشتم با سروکله زدن مشکلم را با آقای تازهوارد حل کنم، ظاهرا ایشان یک روز در میان پیش رییس میآمده و همه خفیات بخش بنده و مشروح مذاکرات را به سمع و نظر ایشان میرسانده، چهار تا هم روش. رییس هم در طول این مدت یک دفعه لب تر نکرده که حداقل تاحدودی مرا در جریان قرار دهد که جنگ از این حالت ناجوانمردانه درآید. شقیقههایم باد میکند و گوشهایم سوت میکشد.
- دست شما درد نکنه رییس جان بعد این همه سال...
- صبر کن جوون، صبر کن شلوغ نکن بذار یه چیزیو بهت بگم بعد شیون راه بنداز، آره. خودم قبول دارم. زیاد درست نبود. از اولش باید با خودت مشورت میکردم. درسته که جوونی دهنت بوی شیر میده، ولی بالاخره حالا مدیر اون بخشی دیگه.
یکم ذوقزده شدم.
- فهمیدی؟ حواسم پرت شد، دیدم قبول کرد فوری گفتم بیاد. اگرم قرار بود به حرف اون گوش بدم تو باید تا حالا میرفتی دنبال کارت. فهمیدی؟ نکردم که؟ کردم؟ نکردم دیگه. حالا چیزی نشده، میفرستمش یه جای دیگه. برو به کارت برس. ضمنا دیگه نمیخوام از کسی تو روش تعریف کنم، دیدی که چی شد؟
ولی اگر میخواستم این کار رو بکنم بهت میگفتم خوشم اومد، سه ماه نیومدی اینجا، سعی کردی خودت حلش کنی (سکوت دراماتیک) حالا پاشو، پاشو برو سر کارت، پاشو بینم کار دارم، بلند شو...