اگر هزار نعمت در دنیا برای انسانها یک جا جمع شود قدر یک لحظه حضور گرم مادر و پدر نیست. نعمت یعنی سایه دستان پدر و نگاه مادر. نعمت یعنی هر شب پدرت در را باز کند و تو را مهمان لبخندش کند، نعمت یعنی هر صبح چشمت در چشمان مادرت تاب بخورد و سرت در آغوشش آرام بگیرد. نعمت یعنی بدانی پدر داری، مادر داری، ریشهای در خاک سرزمینت داری. نعمت یعنی همین دو انسان که حتی فکر نبودنشان روح آدم را زخم میکند. فکر یک روز که نباشند و نتوانیم دستانشان را ببوسیم کافی است تا تمام زندگیمان رنگ دلهره بگیرد و آسمان روی سرمان خراب شود.
آنها ریشههای درخت زندگی ما هستند. وقتی بروند انگار هیچ وابستگی به این خاک نداریم. انگار ما هم از زمین کنده شدیم. کسی نیست که بارها از حرفها و نصیحتهایشان دلگیر نشده باشد، همه ما روزی، جایی، وقتی حتی، از دستشان عصبانی شدهایم که چرا نمیفهمند ما بزرگ شدهایم و خودمان حق تصمیمگیری داریم. اما تا پدر نباشی و مادر نشوی نمیفهمی که آنها چه میگویند و چرا ما همیشه برایشان بچهایم. همین چند خط ساده که اینجا را سیاه کرده شاید برای خیلی از بچهها هیچ معنایی نداشه باشد. فکر کنید کودکی به دنیا میآید، گریه میکند و میخندد و کمکم میبیند و میفهمد، دستهایش پی چیزی میگردند، آغوشی را کم دارد. صدایی را نمیشنود که باید برایش لالایی بخواند، دستهایی را لمس نمیکند که نوازشش کنند. کمی بعد که عقلش میرسد و بیشتر میفهمد، چشمهایش باز میشوند به دنیایی عجیب. شاید یک وقتهایی برایش سرگرمکننده باشد این همه هم سن و سال خودش را یکجا ببیند و بازی کند و کنارشان درس بخواند و حرف بزند. اما خیلی زمان نمیبرد تا باور کند همه آنها یک جای زندگیشان میلنگد و یک گوشه دلشان همیشه خالی است.
وقتی دست کودکی را در دستهای پدر و مادر میبینند که در پارک و خیابان تفریح میکنند و شادی را بغل کردهاند تازه اندوه در دلشان سبز میشود و قد میکشد و داغ نداشتن این نعمت بر خیالشان ناخن میکشد. دلهای کوچکشان میگیرد. کسی نمیداند در دل بچههای پرورشگاه چه میگذرد، برخی پرخاشگرند و برخی افسرده، بعضیهاشان سرخورده و بعضی سرکش اما همهشان زخم دارند. یک زخم عمیق که هرگز خوب نمیشود. بچههای این خانهها نیازمند محبت بیدریغیاند که از آن محرومند. ما هرگز نمیتوانیم تک به تک برای آنها مادر و پدر باشیم اما شاید بتوانیم با یک نگاه و دستهایی پر از اسباب بازی یک روزشان را طلایی کنیم. برایشان قصه بخوانیم و با آنها همبازی شویم. بگذاریم ذرهای کمتر احساس طردشدگی و تنهایی کنند. بیایید یک روز با این همه بچههای تنها، فقط بازی کنیم.
* روزنامه نگار