امروز صبح اول وقت، ساعت 12 از خواب بیدار شدم و به سمت خودپرداز حرکت کردم تا سوژه مطلبم را در بیاورم. در راه به پاییز و شروع فصل جدید مدرسه فکر میکردم که چقدر یادآور خاطرات زیادی است. اول مهر همیشه چند چیز را با خود به همراه میآورد؛ از لباس و کیف جدید گرفته تا مداد و خودکار جدید و دفترهایتر و تمیز و تا نخورده! نمیدانم هنوز هم همین حال و هوا وجود دارد یا اینکه کمی ساز و کار تغییر کرده است.
به خودپرداز که رسیدم، لهراسب درمانده و درب و داغون گوشهای نشسته بود منتظر من!
گفتم: «چه خبر؟ چی شده؟ چرا اینقدر پیر و فرتوت و بیچاره هستی؟»
گفت: «هیچی بابا! چیکار کنم؟ مدرسهها شروع شده نمیتونم برای بچم لوازمالتحریر بخرم!»
گفتم: «جدی میگی؟ چرا؟! خیلی گرونه!»
گفت: «آره دیگه، یک مداد 5000 تومان!»
گفتم: «همین مداد شمشیر نشان و توسن و اینا...»
لهراسب گریهاش گرفت و کمی از من و خودپرداز دور شد و پشت به من چند لحظهای را هق هق زد و برگشت.
گفت: «الان دیگه کی شمشیر نشان استفاده میکنه؟»
گفتم: «چیه، شمشیر نشان نمینویسه؟»
گفت: «چرا مینویسه، ولی آبروی بچه سر کلاس میره!»
گفتم: «بچت چند سالشه؟»
گفت: «تازه اول دبستانه! تازه مداد تراشش رو هنوز نگرفتم، دونهای 45000 تومان!»
گفتم: «بچه 7 ساله آبرو چه میدونه چیه آخه! مرتیکه تو که هنوز درآمدت اونقدر بالا نیست، چرا از این کارهای عجیب و غریب میکنی؟ برو عین آدم از لوازم ارزونتر داخلی بخر! یعنی حتما باید مداد تراش 45000 تومانی بخری؟ مگه چه فرقی داره؟»
گفت: «اون 45000 تومانیش بنتن و اسپایدرمنه، این یکی کوفتم روش نداره ساده، سادس!»
گفتم: «میدونی گردش مالی سه قلم از لوازمالتحریر، یعنی مدادتراش، پاک کن و مداد در سال چقدره؟»
گفت: «نه نمیدونم! چقدره؟»
گفتم: «این سه قلم به تنهایی میشه یک چیزی حدود 225 میلیارد تومان در سال!»
گریهاش بیشتر شد.
گفت: «یعنی بچه من باید در سال 225 میلیارد تومان مداد و پاک کن بخره! من از کجا بیارم، ندارم که!»
گفتم: «نه احمق! منظورم کل 15 میلیون دانشآموزیه که الان تو ایران هست، نفری 15000 تومان هم بخرند میشه اینقدر!»
گفت: «خب چیکار کنم؟!»
منم گوشش را گرفتم و سخت پیچاندم و در همان حال خدمت با سعادتش متذکر شدم.
گفتم: «ببین باقالی جان! برو حد و اندازه و قد و قواره خودت خرید کن! وقتی درآمدت ماهی 500 هزار تومانه برو مداد ارزونه رو بخر! اون موقع ما بچه بودیم چه میدونستیم اینها چیه!»
خودش را از دستم نجات داد و چند متری دور شد و گفت: «من بدون اسپایدر من و مداد آلمانی نمیتونم زندگی کنم!»
این را گفت و سریع دور شد.