- نخیر آقای مهندس، نمیخواهیم، نمیخواهیم آقا، ما همون که تو قرارداده میخواهیم، نه کم، نه بیش...
- با عرض ارادت و صمیمیت فراوان بنده پوزش میطلبم، ولی نخیر، اگر قرار باشد در این ابعاد اجناس مصرفی پروژه عوض شود در شرکت ما تأیید مجری طرح، امضای رییس بخش و مدیر پروژه، توشیح رییس کمیسیون مناقصات، هامش رییس کمیسیون معاملات، مهر و امضای مدیرعامل یا رییس هیات مدیره به همراه مهر و امضای حداقل نصف بهعلاوه یکی از اعضای هیات مدیره، مصوبه هیات وزیران، تایید ریاست محترم جمهور و یک سری هماهنگیهای دیگر لازم است که به گمان من در مدت زمان باقی مانده از این پروژه خاص بیچاره قابل انجام شدن نیست، بنابراین خواهشمندم در مدت زمان بحرانی باقی مانده و در چنین شرایط و برهه حساس کنونی دست به این تغییرات اساسی و بیمورد نزده و با همان روال سابق کار را تا انتها پیش ببریم. با سپاس.
- نمیشه مهندس جان نمیشه، ما دولتی هستیم، الان من به اعتبار تجربه و تخصص و شخصیت شما بر فرض اگرم همچین کاری بکنم بعداً اگه مو لای درز کار کردن این دستگاهها بره من کارم میافته به بازرسی و اینا، حالا دیگه از اون یاروها بیار باقالی بار کن...
- ما خصوصی هستیم مهندس، باید جواب روسامونو بدیم، فشار میارن آقا، فشار، اصلا شرایطی نیست که تغییر عمده بشه داد، به اندازه کافی از دست دارایی و مالیات و اداره ثبت شرکتها و اماکن و بانکها و رییسای خودمون بدبختی داریم قربونت، نکن این کارو آقا، نکن. به هم نریز کار مارو، برو تو یه جای دولتی مولتی که سر شون خلوته، خیالشونم راحته، اول این اکسیر حیاتتو اونجا جا بنداز، بعد بیا شاید ما حریف روسامون شدیم.
ملاحظه میفرمایید وضع ما را؟ یک انسان به ظاهر بسیار معقول و به قول مرحوم هدایت، صعب فکور، یک کاری میکند بعد 40 نفر انسان ناقصالعقل یکلاقبا مثل این حقیر نمیتوانند جمعش کنند. قضیه اینجوری است که ظاهرا یکی از مدیران اصلی شرکت که از قضا جزو بنیانگذاران قضیه هم هست در یک تاریخ نامعلومی در زمان قدیم یک سفر سیاحتی تجارتی به رومانی دوران چاووشسکو داشته و در همان سفر دچار وضعیت خوابنماشدگی میگردد. در همان وضعیت یک تعداد قابل توجهی از یکی از لوازم تخصصی مورد استفاده در کار شرکت را به قیمت ارزان از یک شرکت رومانیایی خریده و وارد کشور میکند. لوازم داخل انبار شرکت جاگیر میشوند تا در وقت مناسب در پروژههای شرکت به کار گرفته شده و سود سرشاری نصیب همه دستاندرکاران بنمایند. از آن تاریخ نامعلوم تاکنون هر سال حداقل یک بار یکی از مدیران شرکت (به غیر از فرد خریدکننده علیه ما علیه) یاد این لوازم کذا میافتد و هدفگذاری میکند که تا پایان همان سال این وسایل در پروژههای جاری شرکت استفاده شده و بروند پی کارشان که هم سرمایه خوابیده شرکت که به جیب بلشویکهای چاووشسکویی رفته زنده شود و هم در انبار جای خالی بیشتری برای ورودیهای جدید داشته باشیم و امسال این حقیر تازه مدیر برای اولین بار با این مسئله مواجه شدهام.
- سلام رییس. خسته نباشید. وقت دارین؟
- سلام جوون. خدا قوت. بشین. بشین. من برای شما همیشه وقت دارم گلم. بشین.
- چه خبرا رییس؟
- بجنب بجنب سریع بگو، هزارتا کار دارم. یالا بجنب سریع درددل کن بزن به چاک جعده.
- چشم چشم. الان میگم. آقا این لوازم رومانیایی رو چکار کنیم؟
- لوازم بلشویکهای چاووشسکویی رو میگی؟ من چه میدونم؟ به کیا زنگ زدی؟
- بگین به کی زنگ نزدم مهندس. از دم، به همه گفتم، دهنم کف کرد به خدا از صبح تا حالا.
- چی شد؟ امیدی هست؟
- همشون میترسن مهندس. هم جنس قدیمی شده، هم شرکت سازندهاش شرکت چندان مشعشعی نیست.
- بله، میدونم. خودم هر سال این بدبختیو داشتم دیگه. یه خورده هم هی به همه گفتیم یه جورایی چو افتاده که ما اینا موندن سردستمون. هر سالم کهنهتر میشن.
- خب؟
- به جمالت...
- چکار کنم.
- نمیدونم، مگه من مدیر بخشتم؟ خودت مدیر بخش شدی، میخواستی نشی.
-چکار ازم بر میاد رییس جان؟ چکار کنم؟
- من نمیدنم بچه جون. برو ببین چکار میکنی. بیشتر زنگ بزن، بیشتر گیر بده شاید شد. پاشو پاشو برو، این یه قلم از من هیچی برنمیآد.
- نشد چی؟ یقمو نگیرن رییسا؟
- پس چی که میگیرن؟ مدیر شدی برا همین دیگه. یقتو میگیرن بدم میگیرن.
- شما کمکم میکنید تو جلسه؟
- خیر قربان، من چه کارهام؟ پاشو، پاشو برو رد کارت پاشو جوون.
این را میگویند وضعیت نه پس نه پیش. غمگین و بور شده سر کارم برمیگردم ولی ته دلم جوانه امیدی هست. رییس در جلسه کمکم میکند. نمیکند؟