«فرصت امروز» قائل به دیدگاهی نیست که بار همه مصائب و مشکلات عالم را به دوش مسئولان و تصمیم گیران بیندازد. البته تقصیرات و قصورات ایشان کم نیست و می توان قرن ها در مورد آن نوشت. اما نمی خواستیم مثل تمام ستون های طنز دیگر بنویسیم و راستش را هم بخواهید زیاد به این کار اعتقاد نداشتیم. ایده خودپرداز از چنین برداشت و اعتقادی زاده شد. شاید خیلی بچه تو دل برویی به نظر نرسد، اما بچه است دیگر. بزرگ می شود و برای خودش کسی می شود. شاید خوش تیپ هم شد.
چندوقت پیش یکی از دوستان صمیمی ما یک دستگاهی اختراع کرد به اسم ماشین زمان MACHINE OF TIME)). چون خونشون جا نداشت دستگاه رو آورد تو زیرزمین خونه ما گذاشت. اینطوری هم نبود که همیشه درست کار کنه بعضی اوقات هم اشتباه میکرد. مثلا یک بار که من رفتم توش نشستم دکمه STARTرو زدم که برم زمان کوروش به جای سفر زمان دو تا شکلات هوبی بهم داد. خلاصه اینکه دیروز صبح هم خیلی امیدوار نبودم که درست درمون کار کنه، خلاصه رفتیم توش نشستیم زمانو زدیم 500 سال پیش! دستگاه یه کم سروصدا کرد و تاریک شد و دوباره روشن شد. یکهو دیدم وسط یک خیابون قدیمی افتادم. حیرت سراسر وجودمو فراگرفته بود. سریع برای اینکه مطمئن شم رفتم جلو و از یک نفر پرسیدم.
گفتم: ای آریایی! الان چه سالیست و اینجا کجاست (سعی کردم کتابی حرف بزنم که شبیهشون به نظر بیام)
گفت: 1393! تهران! خیابان لالهزار! مرتیکه دیوانه!
این شد که فهمیدم دستگاه اون روز درست حسابی کار نکرده! تو راه برگشت به خونه دیدم جلو خودپرداز شلوغه! منم رفتم تو صف وایسادم که ببینم چه خبره!
سه شنبه
ساعت 11:56 ظهر بود من به همراه چهار نفر دیگر در صف خودپرداز وایساده بودیم.
من: آقا چه خبر هوا چرا اینقدر گرم شده!
مرد1: «نه کجاش گرم شده چرا چرت میگی هیچ سالی تو این موقع اینقدر خنک نبود اتفاقا!»
مرد 2: «فقط مزخرف بگو یک ریز، اَه اَه»
من: خب آقا چرا اینقدر قاطی میکنید یک چیز گفتم چه خبرتونه؟
مرد1: با این اوضاع اقتصادی واقعا دیگه روحیه برای کسی میمونه؟
من: خب راست میگید خیلی اوضاع سخت شده، واسه چی اومدید خودپرداز؟
مرد1: هیچی اومدم پول بکشم برای دخترم.
من: مگه دخترتون میخواد چکار کنه؟
مرد1: دانشجویه! داره دانشگاه درس میخونه اگر خدا بخواد مهندس شه!
من: چه رشتهای داره میخونه تو دانشگاه؟
مرد 1: پرستاری!
من: خب چهجوری مهندس شه!
مرد1: خب دیگه همه آخرش مهندس میشن دیگه!
من: خب ولش کنین. کجا درس میخونه؟
مرد1: سلفیآباد! ماهی یکمیلیون فقط خرج این بچمه!
من: شما خودتون چقدر درآمد دارید؟
مرد1: 600 هزار تومان!
من: خب چهجوری میشه؟ نمیشه که! چکار میکنید خب!
مرد1: خب دیگه یک کاریش میکنیم. تازه یک دانشجو دیگه هم دارم که داره درس میخونه ایشالله آقای دکتر شه!
من: حتما داره مهندسی میخونه!؟
مرد1: همش دنبال حاشیهایها! چرت و پرت چرا میگی فقط!
من: خب جدا چهجوری خرجشون رو با این حقوق در میآری!
مرد1: خودم هم نمیدونم. ولی فعلا که جور شده!
من که کلی دلم واسه پیرمرد بیچاره سوخته بود داشتم فکر میکردم چه کمکی میتونم بهش بکنم. منتها دیدم کاری از دستم برنمیاد گفتم شمارشو بگیرم که اگرچیزی پیش اومد خبرش کنم.
من: آقا خب شمارتونو بدید. شاید یک جایی کاری چیزی بود خبرتون کنم.