همزمان با دوره دانشجویی، مدتی برای یک شرکت کوچک کار میکردم که لوازم تزیینی خودرو میفروخت. عمده این محصولها، عطرهای داخل خودرو و واکس داشبورد بود و البته محصولات پراکنده دیگری که مالک و مدیر شرکت، از ترکیه وارد میکرد. آن زمان سالهایی بود که خودروهای جدید، یعنی پراید و پژو ۴۰۵ بهتازگی به ناوگان خودروهای فرسوده کشور افزوده شده بودند و نیاز به لوازم لوکس افزایش پیدا کرده بود. مدیر شرکت یک بازنشسته نظامی بود. خاطرات زیادی از دوران قدیم تعریف و با ما هم مانند سربازانش رفتار میکرد.
همیشه در جمع خودمان به شوخی میگفتیم که او هنوز بازنشسته نشده است. ادبیاتش را میتوانید حدس بزنید. ما هر روز به جنگ شرکتهای دیگر میرفتیم. باید مغازههای چراغ برق، به قول او اطراف میدان توپخانه را -نام قدیم میدان امام خمینی- فتح میکردیم. گاهی اوقات محصولات چینی- که تازه در حال رواج گسترده بودند -به سمت بازار ما پیشروی میکردند. فروشندهها، یا آدم ما بودند یا جاسوس آنها.
روزگار عجیبی بود. هر چند روز یک بار هم، من و دو فروشنده دیگر را جمع میکرد و مستقل از میزان فروش و خروجی کار، در مورد کمکاریهای ما و بازار بالقوه بزرگی که وجود داشت، توضیح میداد و از تنبلی و ضعف ما گلایه میکرد. همیشه میگفت: حیف که من دائم در سفر هستم و کارهای دیگری هم دارم. وگرنه مسئولیت عملیات فروش را به عهده میگرفتم و خودم پیشاپیش شما به مغازهها میآمدم تا ببینید که فروش حرفهای چگونه است. یکی از اصطلاحات رایج او، کماندو بود.
میگفت باید مثل یک کماندو زندگی کنید. بعد هم توضیح میداد که کماندوها در شرایط سخت زندگی میکنند و سختی را به خاطر راحتی بعدش تحمل نمیکنند بلکه خود تجربه سختی و توانایی تحمل لحظات دشوار برای آنها لذت دارد. چند باری برای ما از موش و مار خوردن خودش تعریف کرد. اینکه یک وجب سر و ته مار را میزدند و بعد میخوردند. راستش ما که مار نخوردهایم و یک فرد مارخورده را هم تا آن زمان این قدر از فاصله نزدیک ندیده بودیم. اما هیکل درشتش نه به آن کماندوها که در فیلمها دیده بودیم شباهت داشت و نه به یک فرد مار خورده!
به هر حال. سرتان را درد نیاورم. چیزی که ما از کماندوهای فروش یاد گرفتیم این بود که باید سختی تحمل کنی و پس از هر سختی هم آسانی نیست بلکه سختی دیگری است! و باید از این سختی لذت ببری. اینکه تمرینهای دشوار و غیرممکن میتواند روحیهات را محکمتر کند و تو را برای سختیهای آینده آمادهتر کند. او میگفت کماندو وقتی ماهها گرسنگی را تجربه کرده باشد، هیچوقت از یک شب گرسنه ماندن آزار نمیبیند و ما نمیفهمیدیم که آیا واقعا هزار شب گرسنه ماندن و تمرین گرسنگی برای اینکه تحمل یک شب گرسنگی سادهتر باشد، شیوه مناسبی است؟ چیزهای دیگری هم یاد گرفتیم. مثلا اینکه کماندوی فروش، میتواند عملیات سخت فروش یک اسپری سه هزار تومانی را به فروشندهای که خودش همان اسپری را دارد و الان دارد دو هزار تومان میفروشد انجام دهد! یا اینکه کماندوی فروش میتواند محصولی را که ندارد به مغازهای که آن را نیاز دارد بفروشد و خودش بعدا در بازار دنبال تامین آن محصول بگردد.
یا اینکه کماندوی فروش میتواند طلب شرکت را از صاحب مغازهای که معتقد است هیچ پولی در بساط ندارد وصول کند. از شما چه پنهان، گاهی فکر میکردیم که همان مار خوردن، سادهترین کاری است که یک کماندو انجام میدهد!
* کارشناس مدیریت