چند روز پیش که داشتم ایمیلهای شمارو چک میکردم تا بتونم راهنماییتون کنم و مشاورههای سرمایهگذاریمو تقدیمتون کنم یه دوستی برام یه حکایت جالب از دو مرد چینی فرستاده بود، فارغ از اینکه بدونم این فقط یه قصه است یا در عمل واقعا اتفاق افتاده، حسابی فکرمو به خودش مشغول کرده و تصمیم دارم امروز به جای اینکه بهتون پیشنهادی یا مشاورهای برای سرمایهگذاری بدم این قصه رو با هم بخونیم و من نظرمو راجع بهش بگم:
«در كشور چین، دو مرد روستایی میخواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یكی از آنها میخواست به شانگهای برود و دیگری به پكن. در سالن انتظار قطار، مردم میگفتند كه شانگهاییها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبههایی كه از آنان آدرس میپرسند پول میگیرند، اما پكنیها ساده لوح هستند و اگر كسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلكه پوشاک هم به او میدهند. در اینجا آن دو مرد هر کدام فکری کردند و برنامه خود را تغییر دادند، فردی كه میخواست به شانگهای برود با خود فكر كرد: «پكن جای بهتری است، كسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمیماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش میافتادم.»
فردی كه میخواست به پكن برود پنداشت كه شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست میدادم. هر دو نفر در باجه بلیتفروشی، بلیتهایشان را با هم عوض كردند. فردی كه قصد داشت به پكن برود بلیت شانگهای را گرفت و كسی كه میخواست به شانگهای برود بلیت پكن را به دست آورد. نفر اول وارد پكن شد. متوجه شد كه پكن واقعا شهر خوبی است. ظرف یك ماه اول هیچ كاری نكرد. همچنین گرسنه نبود. در بانكها آب برای نوشیدن و در فروشگاههای بزرگ شیرینیهای تبلیغاتی را كه مشتریها میتوانستند بدون پرداخت پول بخورند، میخورد.
فردی كه به شانگهای رفته بود، متوجه شد كه شانگهای واقعا شهر خوبی است هر كاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سودآور است. فهمید كه اگر فكر خوبی پیدا شده و با زحمت اجرا شود، پول بیشتری به دست خواهد آمد. سپس با تحقیق و بررسی، به كار گل و خاك روی آورد. پس از مدتی آشنایی با این كار، 10 كیف حاوی از شن و برگهای درختان را بارگیری كرده و آن را «خاكگلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی كه به پرورش گل علاقه داشتند فروخت. در روز 50 یوآن سود میبرد و با ادامه این كار در عرض یك سال در شهر بزرگ شانگهای یك مغازه باز كرد. او سپس كشف جدیدی كرد. تابلوی مجلل بعضی از ساختمانهای تجاری كثیف بود. متوجه شد كه شركتها فقط به دنبال شستوشوی عمارت هستند و تابلوها را نمیشویند. از این فرصت استفاده كرد. نردبان، سطل آب و پارچه كهنه خرید و یك شركت كوچك شستوشوی تابلو افتتاح كرد. شركت او اكنون 150 كارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعهیافته است. او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پكن سفر كرد. در ایستگاه راهآهن، آدم ولگردی را دید كه از او بطری خالی میخواست. هنگام دادن بطری، چهره كسی را كه پنج سال پیش بلیت قطار را با او عوض كرده بود به یادآورد...»
و اما نظر من اینه که حتی اگر این فقط یه داستان ساختگی باشه بازم میشه روش حساب کرد، یعنی هستن آدمهایی که چون خلاقن و دوست دارن روی تواناییها و استعدادشون سرمایهگذاری کنن حتی با دست خالی از پول، مدام دنبال ماجراجویی و سختکوشی هستن و معمولا هم بعد از یه سری
زمین خوردنها راه خودشونو پیدا میکنن و اما طرف دیگه سکه آدمهای راحتطلبی نشستن که به یه لقمه نون خالی راضی هستن و حاضر نیستن به خودشون فشار بیارن! اما یه ضرب المثل چینی هست که میگه: «آنهایی كه از جای خود میجنبند، گاهی میبازند، آنهایی كه نمیجنبند همیشه میبازند». پس یه تکونی به خود دادن و استفاده از هر آنچه دارید، حتی با دست خالی و بدون هیچ سرمایه مالی، شاید بتونه شما رو تبدیل به یه آدم ثروتمند کنه، فقط فکرتو به کار بنداز...