چشمتون روز بد نبینه؛ نزدیک دو هفته است که بنایی داریم. میخوایم یه تغییر اساسی توی دکوراسیون خونه بدیم. چی کار کنیم؟ دستور خانومه دیگه... کی میتونه مخالفت کنه؟! خلاصه همه جا ریخته به هم. این سردبیر ما هم که موقعیت مارو درک نمیکنه و با ما راه نمیاد... همش از کارم ایراد میگیره، نمیذاره یه آب خوش از گلوم پایین بره! چپ میره، راست میاد، میگه مطالبت اینجاش اینجوریه، اونجاش اونطوریه! هی میگم بابا صبر کن بنایی ما تموم شه، اونوقت میترکونم! اما کو گوش شنوا؟
ببین توروخدا... اینقدر فکرم درگیره که اصلا نمیدونم چی دارم میگم... اومدم از سرمایهگذاری حرف بزنم، رفتم تو باقالیا! معمولا بناها و معمارها وقتی وسط کار چند دقیقه میشینن سیگار بکشن و چای بخورن (البته بعضیا اول چای میخورن بعد سیگار میکشن؛ بعضیا هم قبل از چای و هم بعد از چای سیگار میکشن، بعضیا هم مثل من اصلا سیگار نمیکشن!) داشتم میگفتم؛ این وقتا یا از تجربههاشون با هم حرف میزنن یا نکتهها و مسائلی رو عنوان میکنن که شنونده رو به وجد میاره.
یه بار وقتی این اتفاق افتاد، من کنارشون ایستاده بودم. معمار بعد از کمی تفکر، یه سیگار از جیبش درآورد و گوشه لبش گذاشت اما روشنش نکرد. همینطور زل زده بود به لیوان چای. یه دفعه، جوری که انگار کسی ازش سوال پرسیده باشه، رو به همکارش گفت: «میدونی امروز پیش کی بودم؟» همکارش هم یه قلوپ از چای رو سرکشید و قند توی دهنش رو جابهجا کرد و جواب داد: «نه!» معمار گفت: «پیش پسرای مش رمضون... بیا ببین چه کاروباری به هم زدن... اونم فقط با کار روی بشکههای دست دوم!»
همکارش با تعجب پرسید: «بشکه؟!» معمار گفت: «آره! بشکههای دست دوم رو میخرن، یه دستی روش میکشن و میفروشن... میلیاردر شدن.» اینجا بود که من یه دفعه گوشام تیز شد و پرسیدم: «چطوری؟» توی جیباش دنبال فندکش میگشت؛ یهکم توی جاش چپ و راست شد و پیداش کرد. وقتی سیگارش روشن شد، گفت: «آخه مردم فکرشونم کار میکنه واسه پول درآوردن... اینا سه تا برادرن که کارشون فقط همینه. اول درز بشکهها رو میپوشونن... بعد با پمپ، بادش میکنن... اونوقت با چکش به قسمتهای مختلف بشکه میکوبن. چون توش پر از باده، اگه جایی نازک شده باشه، سریع سوراخ میشه... این قسمتها رو هم ترمیم میکنن و میفروشنش.»
بعد از این جریان، هر سه نفرمون رفتیم تو فکر. در هالهای از دود، داشتم تصور میکردم که حوزه سرمایهگذاری چقدر میتونه گسترده باشه. این برادرها چه فکر بکری داشتن که همچین کسبوکاری رو راه انداختن. شما هم مثل من دنبال ایدههای بکر میگردین؟ از قدیم گفتن: «جوینده، یابنده است.»