بعضی فکرها حتی تصورش هم سخت و دردناک است، فکرهایی که شاید برای ما در حد خیال باشد اما برای بعضی واقعیتی است مدام. گاهی همین فکرها اگر فقط از کنار ذهنمان رد شود چهارستون بدنمان درد میگیرد و با تکانی فکرهای بد را از سر دور میکنیم. اما گاهی بد نیست این فکرها را مروری کوتاه بکنیم تا بفهمیم دنیا چه رنگی است. هر کدام از ما اگر بخواهیم چشمانمان را بر رنگهای دنیا ببندیم شاید فقط چند دقیقه بتوانیم سیاهی را دوام بیاوریم. سرسام میگیریم و فریاد میزنیم و دست بر در و دیوار میکوبیم، نفسمان تنگ میشود و فرار میکنیم از آن دنیا، تا بتوانیم ببینیم. وقتی چشمها بسته باشد دنیا سایه مطلق میشود، سبز، ارغوانی و بنفش هیچ فرقی با هم ندارند. چشمها نفس ندارند. تمام دنیا خلاصه میشود در دستها و بوها و صداها... دیگر سرسبزی و شادی و برف و پرندهها هیچ نقشی در ذهن ندارند.
ندیدن، یکی از فاجعههای بزرگ دنیاست. انسانی که دنیا را نمیبیند حتی صدای عاشقیاش هم فرق میکند، او رنگ دنیایش چیز دیگری است. حالا تصور این همه سیاهی وقتی دردناکتر میشود که فکر کنید کودکی با چشمان بسته به روی دنیا لبخند بزند. کودکی که باید و حق دارد زندگی را اول ببیند بعد لمس کند. این کودک فردا عاشقی را در یک نگاه نمیفهمد. سفیدی زمستان را نمیبیند. گاهی هیچ کاری نمیشود برای آنها کرد. گاهی نمیشود پا به پای آنها دنیا را ندید، نمیشود چشمها را همیشه بست، نمیشود نفس نگاه را تنگ کرد. ما حتی نمیتوانیم دنیا را به آنها آنجور که خودمان دیدهایم، هدیه کنیم. تنها گاهی، فقط گاهی دستهایشان را میگیریم و از خیابانهای وحشی تهران عبور میدهیم. آنها که شاید 120هزار نفر از مردم کشور ما هستند گاهی بیش از هر خدمتی نیاز دارند به یادشان باشیم و از یاد نبریم آنها هم مثل ما انسانند. چرا با چشم دیگری آنها را ببینیم؟ کافی است یک روز همه جمع شویم در پارکهای این شهر و برای آنها یک شاخه گل بکاریم. 120هزار شاخه گل در این همه فضای سبز شهر میتواند یاد بهار را در خاطر آنها سبزتر و شادابتر کند. بهار، طراوت درختان و رنگ شکوفه را همه یکسر سیاه دیدن ساده نیست... بیاید برایشان گل بکاریم.
* روزنامه نگار