یه روز عادی توی روزنامه نشسته بودم و داشتم روی چندتا ایده بکر کار میکردم که یه دفعه یه مرد شیک پوش اومد تو دفتر و با صدای بلند پرسید: «دفتر روزنامه فرصت امروز همینجاس؟» همه یک صدا جواب دادیم: «بـــلــــــه!»...
پرسید: «دکتر سرمایه کیه؟» آقا منو میگی... آنچنان ترسیدم که نزدیک بود سکته کنم... آخه پیش خودم فکر کردم اومدن منو بکنن تو گونی و ببرن! توی اون لحظه کوتاه، همه نوع فکری به سرم زد؛ با خودم گفتم مگه من چی نوشتم که اینجوری اومدن دنبالم؟ من که حرف بدی نزدم... خلاصه یه لحظه به خودم اومدم و دیدم کله همه بچهها چرخیده به طرف من و با چشمای از حدقه دراومده دارن منو نگاه میکنن!
از جام بلند شدم و با صدای لرزون گفتم: «من دکتر سرمایه هستم.» طرف با قدمهای آهسته اومد سمت من و گفت: «آقای دکتر! دستم به دامنت... میخوام یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیمو برات تعریف کنم تا مردم بخونن و عبرت بگیرن.»
اینو که شنیدم، نفس راحتی کشیدم و خودم رو جمعوجور کردم. بچهها هم یکی، یکی کلههاشون برگشت به سمت مانیتور و با خیال راحت به کارشون ادامه دادن. بهش گفتم: «بیا اینجا بشین ببینم چی شده.»طرف هنوز ننشسته بود که سفره دلش باز شد: «من اسمم اسماعیله... چند سال پیش با تغییر سرمایهگذاری، به امید اینکه بتونم پول بیشتری به جیب بزنم، تصمیم احمقانهای گرفتم که هنوز دارم میسوزم.» یه کم خودشو روی صندلی جا به جا کرد و ادامه داد: «تا همین پنج سال پیش کارخونه سیمان داشتم... درآمدم خوب بود و بعضی ماهها سودهای کلانی نصیبم میشد اما یه سری دوستای ناباب، توی گوشم خوندن که وضعیت سیمان تا چند سال دیگه افتضاح میشه و تمام محصولاتت روی دستت میمونه؛ اون موقع دیگه هیچ کاری نمیتونی بکنی... منم بدون اینکه راجع به این موضوع تحقیق کنم، بیگدار به آب زدم و کارخونه رو واگذار کردم.
از همون اول که به سرعت برای خرید کارخونه مشتری پیدا شد باید حدس میزدم که چه آیندهای در انتظار منه.»
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «نمیخوای حرفامو بنویسی یا ضبط کنی؟» گفتم: «شما تعریف کن؛ من حافظهام قویه، یادم میمونه.»
با حالتی که انگار مخلوطی از آرامش و پشیمونی باشه، ادامه داد: «خلاصه اون کارخونه از دستم رفت... منم عاشق تاسیس فروشگاه موادغذایی بودم؛ فروشگاه بزرگی که برندش اینقدر معروف بشه که کل شهر برای خرید بیان اونجا. اما امان از خوش خیالی... فکر کردن به این مسئله راحته ولی عمل بهش اینقدر سخته که کمتر کسی میتونه از پسش بر بیاد. سیمان اگه روی دستمون میموند، میتونستیم سالها نگهش داریم اما موادغذایی رو چند روز بیشتر نمیشه نگه داشت. گذشته از اون، من تخصص سرمایهگذاری توی این حوزه رو نداشتم و خیلی ناشیانه عمل کردم... حالا هم تموم حرفم همینه که ای جماعت! قبل از سرمایهگذاری روی هر کاری، به اندازه کافی روش تحقیق کنید. بذارین چندماه بگذره... اصلا یک سال، دو سال هم ارزشش رو داره... عوضش از اون طرف میدونید چیکار دارید میکنید... عجله کردن همیشه کارو خراب میکنه... من اگه تجربه الان رو داشتم، به هیچ عنوان کارخونه رو رها نمیکردم. والسلام... خداحافظ شما.»
تا اومدم حرفی بزنم، مثل برق از دفتر خارج شد. درحالی که داشتم به حرفاش فکر میکردم، ناخودآگاه رفتم طرف پنجره و بیرون رو نگاه میکردم که دیدم آقا اسماعیل سوار لکسوس شد و گازشو گرفت و رفت!