چند شب پیش که خسته و درمونده از دفتر روزنامه برمیگشتم بدون اینکه شام بخورم و حتی بتونم لباسامو عوض کنم در فاصله بین هوا و بالش خوابم برد، تمام مدت از فرط خستگی این روزا و پیگیری اخبار و دنبال کردن جریانات اقتصادی مملکت، واقعا کلافه بودم، یه سریها میگن اروپاییها اومدن و قراره انفجار اقتصادی رخ بده و بهزودی از خوشی میمیریم، یه سری هام میگن قراره همه از گشنگی بمیریم و حتی جنگ رو هم پیشبینی کردن! از بیرون گود هم یه سری دیگه وایسادن و میگن: آقا لنگش کن! خلاصه که چشمتون روز بد نبینه ما که میخواهیم هم سیخ نسوزه هم کباب، خودمون داریم این وسط جزغاله میشیم. همون چند شب پیشا که داشتم تعریف میکردم، یه خوابی دیدم که هنوزم بعد از چند شب همچنان ذهنم اسیرشه.
من بودم توی یه دنیای دیگه، یعنی یه چیزی حدود 200 سال آینده بود منم یه پیرمرد فرتوت بین یه سری آدم جوون و سرحال که راز جاودانه زنده موندن رو پیدا کرده بودن و یه سرمایهگذاری پیدا شده بود و کل بچههای اون نسل رو از مرگ حتمی نجات داده بود و دیگه کسی نمیمرد و همه همین جوری زنده بودن و زندگی میکردن، گویا منم پام لب گور بوده که یه قطره از اون اکسیر جوونی انداخته بودن توی حلقم و چون آدم حسابی بودم و اینا منو میخواستن که از گذشتهها واسشون تعریف کنم و تاریخ بگم منو نگه داشته بودن.
خلاصه بگم که من شده بودم یه قطعه از موزه، البته جام خیلی خوب بود منو تحویل میگرفتن، تخت خواب خوب، کلی ابزار بازی، کلی فرمولهای اقتصادی کشف شده و حتی کلی پول و جواهر بلااستفاده در اختیارم بود. آیندهها مدام میومدن و ازم سوالاهای تاریخی میپرسیدن، از شماها میخواستن بدونن، از این روزها، اینکه چطور آدمهایی بودین؟ اینکه کجاها سرمایهگذاری میکردین؟ اینکه چیا فکر میکردین؟ اینکه چه جوری زندگی میکردین و خلاصه از این سوالا.
روم به دیوار تا دو کلام جواب میدادم همه قاه قاه میخندیدن و انگار جزئی از تفریحاتشون بود که از من بپرسن و من جواب بدم و اونا بخندن! فک نکنین خدایی نکرده من حرف دروغی زدم یا غلو کردم، اتفاقا سعی میکردم خیلی تابلو نکنم، اما صدای خنده هاشون توی گوشمه، حالا خوبه خنده داریم، اگر آیندهها به حالمون زار زار گریه میکردن من یکی که اصلا دیگه شبا خوابم نمیبرد! . . . .