کسی نمیدانست یک روز صبح انسانی از خواب بلند میشود و هوس میکند با مردم یک سرزمین دیگر بجنگد و خون بریزد و مردمان بیگناهی را آواره و خانه به دوش کند. کسی نمیدانست یک روز صبح یک نفر پیدا میشود که واژه جنگ را تعبیر میکند اما یک روز از همین صبحها یک نفر بیدار شد و ایران ما را هدف بازی جنگیاش کرد. همان روز بود که مردمانی از دیار ما که حتی هنوز بچگی را در دهان مزه مزه میکردند نترسیدند و پا در دنیای مرگ گذاشتند. پسرهایی که با هر دین و مذهب و فکری یک روز کولهشان را بستند، پیشانی مادر را بوسیدند و راهی پادگانها شدند.
روزهایی بود که ما در خانههایمان از صدای آژیر قرمز میلرزیدیم و آنها در دل توپ و تیر دشمن نفس میکشیدند. این روزها ماهها شدند و سالها شدند و تکتک از میان آنها یکی آمد و دوتا نیامد. یکی رفت و برگشت اما چه برگشتنی. دیگر هیچ نشانی از مرد رشیدی که رفته بود نداشت. آنها که برگشتند یا نفسهاشان ترک خورده بود و بوی گاز خردل میداد یا تکهای از تیر دشمن در جانشان لانه کرده بود و همخانه ابدی آنها شد یا گوشهای از گوشت و پوست و استخوانشان را برای دشمن به یادگار گذاشتند و آمدند. سالها گذشت و روزهای بعد از آن سالها خیلیها یادشان رفت چه بر سرشان میآمد، بچه بودند و بزرگ شدند، پیر بودند و رفتند و جوان بودند و از خاطرشان روزهای بد را پاک کردند.
اما در این شهر در میان همین مردم، آدمهای زیادی بودند و هستند که به هزاران دلیل فراموش شدهاند و کسی یادی از آنها نمیکند. آدمهایی که یک روز نام و یاد و بودنشان سر همه زبانها بوده و امروز هیچکس نشانی از آنها در خاطرش نیست. اینها همان جوانهایی بودند که همان روز صبح راهی جبههها شدند. خیلیها از میانشان دوباره برگشتند ولی دیگر خودشان نبودند. چه مادرانی که نفسهاشان با همین پسرهای آمده شکست و چه مادرانی که دیگر حتی نام فرزندشان هم بر هیچ سنگ مزاری حک نشد. حالا سالهای درازی از آن روزها گذشته. فرزندانی که بیپدر بزرگ شدند و امروز مرد مادرانشان شدهاند، مادرانی که تنهای تنها بار زندگی مردشان را به دوش کشیدند و خم به ابرو نیاوردند تا همسرانشان بمانند و خاک وطن را با تمام وجود حفظ کنند و خانههایی که تا همین ثانیههای نزدیک هم هنوز داغ دارد، درد دارد، زخم دارد، تنها یادگار آن روزهاست.
خیلی از این مردان دیگر آدم سالمی برای نگهداری در خانهها نبودند و امروز در خانههایی که گورستان زندههاست سرگردانند. آسایشگاههایی که امروز خانه آنها شده تقریبا رنگ فراموشی گرفته. اما در این بین ما چه کردیم برای آنها، چه میتوانستیم بکنیم. فکر کنید اگر یک روز در سال همه ما به دیدارشان برویم و به آنها بگوییم ما هنوز هم قدردان ایستادگی آنهاییم شاید تنها گوشهای از زخمهایشان آرام بگیرد.
* روزنامه نگار