بعضیا رو جون به جونشون کنی، منفی بافن. هر چی هم واسهشون دلیل و برهان بیاری بازم حرف خودشونو میزنن. مثلاً اگه با هزار ذوق و شوق و امید و آرزو بهشون بگی که فلان قدر سرمایه جمع کردم و میخوام بزنم به کار، همچین با حساب و کتاب و صغرا کبرا چیدن، شما رو دلسرد میکنن که انگار هیچ کاری توی این دنیا شدنی نیست.
به عنوان نمونه، وقتی که شما طرح سرمایهگذاری رو باهاشون در میون میذاری، با قیافه حق به جانب بهت میگن: «این کارو نکنیها؛ فلان کس توی فلان سال دقیقا مثل تو فکر میکرد اما حالا ورشکست شده و کاسه گدایی گرفته دستش!» اگه حرفشون رو گوش ندی و کسب و کارت رو راهاندازی کنی، بعد از چند وقت مثلاً میان بهت میگن: «خب حالا تا اینجای کار اومدی، از اینجا به بعدش چی؟ چطوری میخوای توی این بازار نابسامان محصولاتت رو بفروشی؟ اگه تو موفق بشی، من اسمم رو عوض میکنم!» اینجا دیگه به سماجت تو بستگی داره که راهت رو ادامه بدی یا اجازه بدی که موج منفی اونا تو رو با خودش ببره... اگه این مرحله رو هم با موفقیت سپری کنی، اسمشون رو عوض نمیکنن که هیچ؛ تازه بعد از مدتی دوباره سروکلهشون پیدا میشه تا باز هم داستان سرایی کنن؛ اونم داستانایی که توی هیچ بقالیای پیدا نمیشه! احتمالا وقتی پیشرفت تو رو ببینن، میگن: «آخه اینم شد کار؟ صبح تا شب زحمت میکشی واسه چندرغاز؟ حالا گیریم که تا امروز تولید کردی و همهشون فروش رفت، فردا چی؟ اگه بازار کساد شد چی کار میخوای بکنی؟ نمیبینی هر چند وقت یه بار یه واحد تولیدی از گردونه خارج میشه؟ وقتی جنسها رو دستت موند اون وقت میفهمی من چی میگم!»یکی نیست به اینا بگه که آخه اگه آدم بخواد مثل شما فکر کنه که دیگه نمیتونه زندگی کنه. با این طرز فکر، شب نباید زیر سقف بخوابی که نکنه زلزله بیاد، بمونم زیر آوار... یا توی خیابون راه نری که نکنه چیزی از اون بالا بیفته توی سرم! حرفهای اینجور آدما مثل تابلوهای ورود ممنوعی میمونه که به اشتباه جلوی آدم سبز میشن. به نظرم پلیس باید بیاد همشونو جمع کنه. اینها هیچ کاربردی ندارن.