«فرصت امروز» قائل به دیدگاهی نیست که بار همه مصائب و مشکلات عالم را به دوش مسئولان و تصمیم گیران بیندازد. البته تقصیرات و قصورات ایشان کم نیست و می توان قرن ها در مورد آن نوشت، اما نمی خواستیم مثل تمام ستون های طنز دیگر بنویسیم و راستش را هم بخواهید زیاد به این کار اعتقاد نداشتیم. ایده خودپرداز از چنین برداشت و اعتقادی زاده شد. شاید خیلی بچه تو دل برویی به نظر نرسد، اما بچه است دیگر. بزرگ می شود و برای خودش کسی می شود. شاید خوش تیپ هم شد...
برای بهدست آوردن نتیجه مطلوب در صفوف خودپرداز چارهای ندارم غیر از اینکه در مواردی سهپیچ شوم و سیریش بازی در بیاورم. به همین دلیل جدیدا به چهرهای شناخته شده در خیابانها تبدیل شدم و مانند زامبیها با من برخورد میکنند. احتمالا مجبورم از فردا با چهره مبدل در انظار عمومی ظاهر شوم. امروز هم که جلوی خودپرداز رسیدم هفت، هشت نفری بودند که تا مرا دیدند فرار کردند. تنها یک نفر ماند که غرق در خودش بود و اصلاً متوجه حضور من در پشت سرش نشد!
گفتم: «سلام طلاییترین کلید برای صعود به تالار آشناییهاست. پس صمیمیترین سلام تقدیم شما باد»
گفت: «یک لحظه خفه خون بگیر دارم کارمو انجام میدم»
گفتم: «کمکی از دست من بر میاد در خدمتم!؟»
مثل اینکه پشهای از کنار گوشش رد شده باشد دستش را به نشانه شات آپ از کنار گوشش تکان داد و بدون اینکه کوچکترین توجهی به من کند به کارش ادامه داد.
گفتم: «آقا...»
گفت: «میبینی دارم پول میکشم. چه مشکلی قراره برام پیش بیاد مثلاً! ؟ دستگاه منو قورت بده؟ یا اینکه بکشتم؟»
گفتم: «خب میشه بپرسم برای چی دارید پول میکشید؟»
گفت: «گوشی خریدم. فروشگاهه دستگاه پُزش کار نمیکرد و مجبور شدم بیام اینجا تا پولشو نقدی بدم.»
گفتم: «میشه بپرسم چه گوشی خریدید؟»
گفت: «iPhone 5S»
گفتم: «ماشاالله در آمدتون هم که خوبه آیفون خریدید.»
گفت: «نه بابا نهایت درآمد ماهانهام با کسوراتش میشه 800 هزار تومان!»
گفتم: «خب مرد حسابی واسه چی میخوای آیفون بخری؟ یعنی اینقدر نیاز داری بهش»
گفت: «بالاخره استیو جابز به گردن ما حق داره!»
گفتم: «از اپلیکیشنها و گجتهاش استفاده میکنی؟»
یکهو با حالت بسیار عصبانی پرید یقه منو گرفت منو چسبوند به دیوار!
گفت: «مرتیکه چلغوز یک بار دیگه ازین زرت و پرتها کنی صورتتو مثل همین اعلامیه چسب دیوار میکنم. فهمیدی؟! گیج خودتی؟»
گفتم: «آقا گیج چیه؟ گفتم گجت!»
محکم خوابوند درگوشم.
گفت: «خب باز بگو که نفله ات کنم سیرابی!»
گفتم: «حیف که روزنامه دست و بال مارو بسته! فحش کی داد مرد حسابی! منظور من اینه شما اصلاً چرا گوشی تلفن خوب میخوای بخری خب همین گوشی که الان داری هم خوبه دیگه! تازه از لحاظ مالی هم تأمین نیستی که لزوما بخوای از این گوشیا بخری»
گفت: «الان که اصلاً گوشی ندارم. پارسال تابستون سه شیفت کار کردم یک S3 خریدم. تو حالت پرواز گذاشتمش از طبقه پنجم پرتش کردم پایین، گوشیه پرواز که نکرد افتاد و شکست. حالت پروازش الکی و دروغ بود! واسه همین مجبور شدم امسالم وام تعمیرات بگیرم و این گوشی رو بخرم.»
گفتم: «یعنی اینترنت باز هم نیستی؟»
گفت: «من بعد از ازدواجم هیچ وقت به خانومم خیانت نکردم. نه بابا نیستم»
گفتم: «آقا بد نیست که! اینترنت همونی که توش اطلاعات مختلف است. بستر مجازی اطلاعات و دادهها!؟»
گفت: «ول کن آقا ما رفتیم. مارو یاد بدبختی هامون ننداز»
وقتی برگشت تا به سمت فروشگاه حرکت کند دیدم دو تا گوش ندارد! نه اینکه ناشنوا باشد! انگار با فتوشاپ جای گوشهایش را پاک کرده باشند. بلند فریاد زدم؛
گفتم: «آقا تو که اصلاً گوش نداری، گوشی میخوای چیکار»
گفت: «تو هم عقل نداری!»
گفتم: «چرا!»
گفت: «اگه داشتی که با من بدون گوش نیم ساعت حرف نمیزدی! من که نمیشنوم اسکل!»
خلاصه روز عجیبی بود.
تا بعد