امروز از فرط گرما حالم بد بود. یعنی آنقدر گرما به فرق سرم تابیده بود که طاقت نفس کشیدن هم نداشتم. به کل نفهمیدم کجا هستم و چه میکنم. بیاختیار و بنا به غریزه خودپردازیابم به جلوی خودپردازی رسیدم که یک نفر در آن حضور داشت. بدون توجه به عملیات بانکی مشغول صحبت با خودش بود.
خودپرداز هم از این خودپردازهای سخنگو بود، طفلک مدام میگفت: «لطفا رمز خود را وارد نمایید»، «لطفا رمز خود را وارد نمایید» به گمانم اگر رمز را وارد نمیکرد کار به فحش و بد و بیراه هم میرسید مثلا صدای مذکور میگفت: «سیرابی! با توام رمز را وارد کن دیگه گلابی!»، خلاصه اینکه من پابرهنه پریدم وسط سلف صحبت اون دوست عزیزمون.
گفتم: «سلام دوست عزیز! خوبید!»
گفت: «سختی ماجرا به اینه که الان من میخوام زن بگیرم.»
گفتم: «مبارک باشه میخوای ازدواج کنی؟»
گفت: «تو از کجا فهمیدی؟»
گفتم: «خب خودت گفتی. همین الان»
گفت: «راست میگی؟»
گفتم: «آقا چته خیلی داره بهت فشار میارهها. اذیت نکن خودتو!»
طفلک یکهو بدون اطلاع قبلی به من نزدیک شد و منو در آغوش گرفت و شروع کرد به هق هق زدن.
گفتم: «آقا چی شده؟ تو کهداری ازدواج میکنی، از چی ناراحتی؟»
گفت: «تو میدی؟ تو میدی؟ میگی ناراحت نباشم.»
گفتم: «چیو؟»
گفت: «پول غذا رو. 54 مدل غذا میخوایم!»
گفتم: «خودتو و نصف مهمونات تو عمرشون مدلی غیر از دم پختک و کوبیده ندیدند. بعد تو میخوای 54 مدل غذا بدی؟ آخه چرا!»
گفت: «54 مدل غذا با 13 جور نوشابه میشه نفری 340 هزار تومان، تازه فیلمبرداری با 18 دوربین رو زمین و هشت تا کرین و...»
گفتم: «آقا شما هم دلت خوشه ها. من با این پول یک ورزشگاه رو مزدوج میکنم. بیخیال بابا».
گفت: «نمیشه که آبشار شکلات نداشته باشیم! مردم چی میگن. یک هو آقا شهروز اینا بیان بگن کو آبشارتون چی بگیم؟»
گفتم: «آبشار شکلات؟ یعنی آقا شهروز اینا بدون آبشار شکلات جایی نمیرند؟»
گفت: «آقا شهروز یا عمو فرهاد اینا بیان بگن آبشار شکلات نیست نمیگن این چه مهمونیه آبشار شکلات نداره؟ یا مثلا تو غذاها تاکید کردم که سانتامیلیو کارنهتی نباشه من اصلا عروسی نگیرم بهتره. من بابابزرگم هر هفتهای یک بار سانتامیلیو کارنهتی نخوره اصلا روزش شب نمیشه.»
گفتم: «آقا چی میگی؟ حالا اول زندگیتونه، سخت نگیرید بذارید برید جلو بعدش تو زندگیتون خرج کنید.»
گفت: «همه سختیش به همین اولشه آخرش که راحته، تازه گروه موزیک رو نگفتم. من گفتم انریکه رو بیاریم، منتها بابابزرگ خانومم میگه دوست نداره. پیت بالو ترجیح میده»
گفتم: «انریکه ایگلسیاس؟ ؟! ! ! ! ! ! ؟! ! ! ؟!»
گفت: «نه دیگه انریکه محسنپور؟»
گفتم: «آها، کی هست ایرانیه؟»
گفت: «برو بابا تو تعطیلی! حالت هم خوب نیست. کسی که میگه آبشار شکلات مهم نیست یعنی دیگه بمیره بهتره.»
گفتم: «حقته که بمیری از گریه، برو برو!»
راهم را کج کردم و دور شدم و زمزمه میکردم دور باید شد ازین خاک غریب!