در شماره های قبل به محورهایی که باید در راه اندازی یک کار تولیدی و خدماتی توجه شود اشاره کردیم. در این شماره می خواهم به نکاتی مهم درباره موفقیت در راه اندازی کار تجاری اشاره کنم.
کار تجاری
دسته سوم کارای تجاری و بازرگانیه یا خرید و فروشه. اگه خرید و فروش رو دوست داری می تونی به عنوان کسی که حلقه واسط تولید کننده و مصرف کننده است وارد بازار بشی و درحالی که هیچ سرمایه ای برای تولید نداشتی اما به عنوان فروشنده در بازار داخل کشور و خارج کشور وارد بشی.
برخی فعالان بازار ایران کسانی هستن که خودشون تولید کننده و کارآفرین نبودن، بلکه تونستن با توانایی بالا در بازار موفق باشن و نمونه خوبش در ایران عسگراولادیه.
من یه دوستی دارم که شیراز زندگی می کنه و کارمند اداره ثبت و احواله. بعد مدت ها اونو دیدم که خیلی قبراق و سرحال و بانشاطه. اتومبیل گران قیمتی هم زیر پاش بود. پس از احوال پرسی بهش گفتم: هنوز تو اداره بهداشت کار می کنی. گفت: راستش آره، اما بیرون از اداره هم کار می کنم. گفتم: آفرین چی کار می کنی.
دیدم دنبال ایده ای رو که سال ها قبل داشت گرفته و الان یه دفتر داره و کار خدماتی می کنه. گفتم: چی کار می کنی. گفتش: یکی از کارام سرویس دهی به ادارات بزرگ دولتی و خصوصی هست. گفتم: چی کار می کنی مشخصا. گفتش: رفتم به ادارات بزرگ و بهشون منوی غذا دادم و گفتم اگه با من قرارداد شش ماهه ببندین این تخفیفات رو می دم، اگه یک ساله ببندین دو نفر رو با هزینه خودم سالانه به کیش می فرستم.خلاصه از خیلی از ادارات دولتی و خصوصی سفارش ناهار گرفتم. گفتم: مگه تو آشپزخونه داری. گفت: نه آشپزخونه ندارم، اما آشپزخونه های زیادی تو شیراز هست که مشتری ندارن. رفتم با اونا صحبت کردم که اگه براتون مشتری بیارم چند درصد بهم می دین. اونا هم باهام قرارداد بستن و الان سال هاست من ناهار خیلی از ادارات رو می دم.
می بینی بیزینس یعنی این. با دست خالی بلند شد و رفت و سفارش گرفت و الان وضعش توپ توپه. حتماً داستان خواستگاری دختر بیل گیتس رو شنیدی. می گن یه روز یه آقایی رفت دفتر بیل گیتس، ثروتمند ترین مرد جهان، و ازش دخترشو برای پسرش خواستگاری کرد. بیل گیتس بهش گفت: تو از دختر من برای پسرت خواستگاری کردی، پسرت چی داره؟ گفت: پسرم بچه خیلی خوب و مودبی هست. بااخلاق هست. مرد زندگی هست. بیل گفت: خب اینا که امتیاز نمی شه برای من. کلی خندید و گفت: برای دختر من شاهزاده ها خواستگارن و من نمی دم، تو واقعاً فکر کردی باید دخترمو به پسر تو بدم؟ پسرت چی کاره هست.
مرد که نمی تونست این جوری راضی اش کنه، گفت: پسر من مشاور مدیرعامل بانک جهانیه. بیل گیتس کمی مکث کرد و گفت: باریکلا، باریکلا حالا شد یه چیزی. حالا برو و هفته بعد بیا بیشتر در این مورد صحبت کنیم.
مرد از بیل گیتس خدحافظی کرد اومد بیرون و یه راست رفت دفتر مدیرعامل بانک جهانی و بی مقدمه گفت من اومدم پسرمو برای مشاوره به شما معرفی کنم. مدیرعامل بانک جهانی گفت: پسرتو؟ پسر تو کیه؟ گفتش: پسر من بچه مودب و بااخلاق و باادبیه و می تونه به شما در زمینه اقتصادی مشاوره بده. مدیرعامل قاه قاه خندید و گفت: دها و صدها نفر با مدارک دکترای اقتصاد و فوق دکترا پشت در ایستادند تا مشاور من بشن اما من قبول نمی کنم اونوقت باید پسر تو که یه لیسانس داره رو به عنوان مشاور استخدام کنم. پسر تو مگه کی هست؟ مرد گفت: پسر من داماد آقای بیل گیتس است. یه دفعه مدیرعامل از جاش بلند شد و عرق پیشونی شو پاک کرد و گفت: داماد بیل گیتس، داماد بیل گیتس. آفرین، آفرین، آفرین. من الان باید برم یه جلسه ای. شما چند روز بعد بیان تا کاراتونو ردیف کنم.
بعضی از آدما ذاتا تاجر و بازرگانن. اگه درس بخونن و آموزش بگیرن آدم بزرگی می شن. تو یه اداره ای مدتی مشغول بودم. یه آبدارچی بود که آچار فرانسه بود. همه کار می کرد. چایی می آورد، چک نقد می کرد، به جای منشی تلفن جواب می داد، در بحث های سیاسی شرکت می کرد. اینها همه به جای خود. یکی از کارای اون خریدوفروش بود. خریدوفروش در سطح همون اداره. یه روز اومد اتاق من و چایی رو گذاشت رو میز و بی مقدمه گفت: گوشی موبایلتو می فروشی؟ موبایل من اون وقت نوکیا بود. گفتم: چی شد یاد گوشی من افتادی. گفت: این گوشی ها دیگه از مد افتاده، شنیدم می خوای گوشی سامسونگ مدل جدید بخری؟ خلاصه کلی حرف زد و رفت. فرداش باز همین داستان بود.
گفتم: آقای محسنی عزیز می خوام گوشیمو عوض کنم ولی.... تا دید ولی گفتم پرید وسط حرف منو و گفت: ولی بی ولی. من بیست هزار تومن می خرم. وقتی اصرارش رو دیدم گفتم شاید برای خودش می خواد. گفتم: باشه اجازه بده من یه گوشی بخرم اینو به شما می فروشم. تا اینو گفتم گفت: من یه آشنا تو پاساز علاالدین دارم بگین چی می خواین، براتون تهیه می کنم. گفتم: می خوام سامسونگ مدل جدید بخرم. رفت بیرون و 5 دقیقه بعد برگشت و گفت الان تو بازار قیمتش 1450000 تومنه. بهش اعتماد کردم و پول رو براش کارت به کارت کردم و فردا اومد با یه گوشی نو سامسونگ.
شب من یه قیمتی از اینترنت گرفتم دیدم قیمتش همین حدوداست با 10هزار تومن کمتر یا بیشتر. ازش تشکر کردم و گوشی نوکیا رو بهش دادم. دیدم 20 هزار تومن پول از جیبش درآورد تا بهم بده. گفتم: اینم به خاطر زحمتی که کشیدی. تشکر کرد و رفت. فرداش گوشی منو به نگهبان ساختمون 50هزار تومن فروخت و بابت خرید گوشی سامسونگ هم بیست هزار تومن سود کرد. تو دلم بهش آفرین گفتم و خوشحال شدم که آبدارچی دفتر ما این قدر ذهن اقتصادی داره.
حالا تو اینو مقایسه کن با کسی که مشاور املاکه و تو مغازه اش نشسته و آقای محترمی میاد و میگه ببخشید من یه آپارتمان هشتاد متری می خوام و قدرت خرید من مثلاً 350 میلیونه. دفتر یادداشت رو برمی داره و بهش نگاه می کنه و ورق ورق می زنه و بعد میگه شرمنده تو این رنج قیمت نداریم. همین و تمام و مشتری دست به نقد از مغازه درمی ره.
تو فکر کن اگر همون آبدارچی دفتر ما اونجا بود اونو رها می کرد؟ امکان نداشت تا یه خونه براش گیر نیاره ولش کنه. اون یه بار از یه همکار دیگه شنید که من می خوام گوشی موبایل رو عوض کنم خودش وارد شد. این کار رو کرد. بعد مشاور محترم املاک پاشو می ذاره رو پاش میگه نداریم و دوباره شروع میکنه بازی تخته نرد و به طاس انداختن تا جفت شیش بیاره، اما نمی دونه جفت شیش اومده تو مغازه اش و اون ردش کرده، حالا منتظر چی هست خدا می دونه.
یه روز رفتم تو سوپرمارکت محله پرسیدم علی آقا شامپو کلییر مردونه دارین؟ گفت: داریم. وقتی آورد گفتم: برای موهای چرب می خوام. گفت: یه لحظه صبر کن. رفت و چند دقیقه نشد که با شامپو برگشت. گفتم: انبار داری اینجا؟ گفت: نه رفتم از همسایه گرفتم براتون. اینو می گن مشتری مداری. نگذاشت من خودم برم از مغازه روبه رو سوال کنم مبادا برم و برای همیشه مشتری اون بشم. اینا نشون می ده اگه کسی تو کارش موفقه و کسب و کارش رونق داره اون مشتری مداری بلده.
کارشناس فروش