هنوز وارد گاراژ نشده بودم که آقا منصور به استقبالم اومد و گفت: ای بابا دستور می دادید ما خدمت می رسیدیم. خندیدم و گفتم: متشکرم آقا منصور می خواستم چند تا ایراد ماشین رو خدمت شما توضیح بدم. از ماشین پیاده شدم و آقا منصور با اشاره به شاگردش فهماند که ماشین رو یه گوشه ای درست پارک کنه.
درحالی که دست در دست من داشت، گفت: من در خدمتم آقا جلال. شما که خیلی رعایت می کنید، چی شده که ماشین شما خراب شده؟ نگاهی بهش کردم و با لبخند گفتم: آدم می افته و می میره اینکه آهن پاره است. درحالی که وارد اتاقک او می شدیم گفت: ولی آقا جلال ماشین شما حالا حالاها کار می کنه. درحالی که روی صندلی می نشستم گفت: چایی که میل می کنید؟ گفتم: باعث زحمت است. دست شما درد نکنه.
چایی رو که خوردم آقا منصور گفت: پس این طور که گفتی دنده اش جا نمی ره. با تعجب گفتم: نمی دونم چرا. پارسال تو مسافرت همین جوری شده بود و دیسک و صفحه کلاج رو عوض کردم. یه دفعه آقا منصور برگشت و با تعجب گفت: دیسک و صفحه عوض کردی؟ مگه ماشینت چند تا کار کرده؟ درحالی که روی صندلی جابه جا می شدم گفتم: اگه مایل باشید بریم سر وقت ماشین تا از نزدیک ببینیم. با هم رفتیم جلوی ماشین و آقا فرامرز درحالی که لباس هاش تمیز بود به شاگردش اشاره کرد که یه کاور پلاستیکی روی صندلی راننده بذاره. ماشین رو روشن کرد و کمی تو همون حیاط گاراژ جلو عقب رفت و گفت: دیسک ماشین اشکالی نداره.
با تعجب گفتم: ولی دنده جا نمی ره. نگاهی بهم کرد و آهی کشید و گفت: سیم کلاجت بد بسته شده. الان نگاهش می کنم. چند لحظه بعد آقا فرامرز درحالی که کاپوت رو بالا می زد گفت: کاملاً همین طوره که گفتم؛ سیم کلاج ماشینت اتوماته و چون بعضی ها بلد نیستند وقتی بد جا بذارند گیر می کنه و باعث می شه دنده به سختی عوض بشه. کمی به آقا فرامرز نزدیک شدم اما کار اون تموم شده بود. گفت مشکل دنده حل شد اما یه دسته موتورت شکسته اگه موافق باشی اونو عوض کنم.
با خوشحالی گفتم: دست شما درد نکنه. هر جور شما صلاح می دونید. من که از گرمای هوا داشتم کلافه می شدم آقا فرامرز با هوشمندی نگاهی به من کرد و گفت: آقا جلال شما اینجا خسته می شید. داخل اتاق روزنامه ورزشی و اجتماعی است. اگر مایلید تشریف بیارید داخل اتاق تا چند ورق روزنامه زیر کولر بخونید و یه لیوان آب سرد نوش جان کنید. من دسته موتور رو عوض کردم. کمتر از نیم ساعت طول نکشید که آقا فرامرز وارد اتاقک شد و درحالی که می خندید گفت: تموم شد تموم تموم. با خوشحالی از جایم بلند شدم و ازش تشکر کردم و خواستم دستور بدهد چقدر تقدیم کنم. خیلی تعارف کرد و بعد به یکی از کارمندای اتاق چیزی گفت و درحالی که یک لیوان شربت جلوی من می گذاشت فاکتوری را دو دستی به من داد.
صمیمانه از او تشکر کردم و کارت پولم را در اختیارش گذاشتم تا با کارتخوان حساب کند. وقتی از اتاقک خارج می شدم برگشتم و به آقا فرامرز گفتم: آقا فرامرز پسرم چند روز قبل بدون اطلاع من ماشین رو به مکانیکی یکی از دوستاش برد و اون می گفت: 480 هزار تومان فقط بابت دیسک و صفحه هزینه داره.
اما شما با تعویض دسته موتور کلا 35 هزار تومن فاکتور کردید.چرا؟ درحالی که دستانش روی شانه من بود گفت: آقای جلالی من یک کاسب هستم و شاید شما با من چند ماهی است که آشنا شدید اما پدرم همیشه سفارش می کرد که در کاسبی صداقت، درستکاری، اخلاق و وجدان از همه چیز مهم تره. اگر اینها رو کسی رعایت بکنه هیچ وقت بیکار نمی شه و همیشه براش مشتری هست. ما باید یاد بگیریم که پول حلال سر سفره زن و بچه هامون ببریم. درحالی که زیر لب به شرف و وجدان و مهارت آقا منصور آفرین ها می گفتم با ماشین از گاراژ خارج شدم.
کارشناس فروش