از در که وارد شدم سلام کردم، اما اصلاً متوجه حضور من نشدند. دوباره با صدای بلندتری سلام کردم. سخت مشغول بازی تخته نرد بودند. یکی از آن دو نفر که کمی چاق تر بود چند ثانیه نگاهی بهم کرد و دوباره مشغول بازی شد. کمی ایستادم تا شاید مرا ببینند.
مردی که پیراهن چارخونه داشت از جفت شش اش می گفت، اما مردی که کمی چاق بود، می گفت: نه جفت شش نبود. مرد چارخونه با داد و بیداد می خواست حتماً اثبات کنه که جفت شش آورده. من که کمی ناراحت شده بودم این بار صدام رو کمی کلفت تر کردم و گفتم: جفت شش منم. مشتری شما. این بار هر دو نفر به من نگاه کردند.
دوباره سلام کردم و گفتم: من دنبال یه ویلای نقلی می گردم. می خواستم بخرم. انگار تازه متوجه حضور من شده بودند. خودشون رو کمی جمع و جور کردند. مرد چاق صدای تلویزیون رو کم کرد و گفت: بفرمایید، بفرمایید در خدمت شما هستیم. روی نخستین صندلی کنار میز نشستم. چند ثانیه سکوت تمام بنگاه املاک رو گرفته بود. مرد چارخونه دمپایی اش رو پوشید و گفت: چی می خواستید؟
گفتم: من یه ویلای نقلی جنگلی تو این منطقه می خوام. مرد چاق درحالی که با دستمال عرق روی پیشانی رو پاک می کرد، گفت: چقدر پول داری؟ کمی من و من کردم و گفتم: 50 تومن پول نقد دارم. هنوز حرفم تموم نشده بود که دو نفری همدیگه رو نگاه کردند و زدند زیر خنده. مرد چاق درحالی که می خندید، گفت: اشتباه اومدی آقا اینجا بنگاه املاکه. لوازم خانگی نمی فروشیم. مرد چارخونه حرف همکارش رو ادامه داد و گفت: با 50 تومن به شما آبمیوه گیری هم نمی دن. خیلی خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداخته بودم و فکر می کردم. مرد چاق پیک نیک رو روشن کرد و چند زغال روش گذاشت و رفت تا قلیون رو که روی تخت بیرون بنگاه بود چاق کنه.
من از این تمسخر و بی اعتنایی خیلی ناراحت شدم و گفتم: اما تو سایت ها نوشته شما می تونید 50 تومن نقد بدید بقیه را برای شما اقساط می کنیم. مردی که لباس چارخونه داشت، گفت: خب می رفتید تو سایت می خریدید، ما نداریم داداش. گفتم: ولی همکار ما تو همین منطقه اقساطی خریده اونم از دم قسط. مرد چاق خندید و گفت: داداش ما از این جنسا نداریم. ویلا می خوای پول بیار بهت نشون بدیم. می خواستم جوابشو بدم که مرد چاق دوباره به سمت تخته نرد رفت و به دوستش گفت: این بار نمی ذارم کلک بزنی. جرزنی هم ممنوع. از روی صندلی بلند شدم و گفتم: اما شما یه دقیقه هم به حرف های من گوش نمی کنید. من گفتم 50 تومن نقد دارم، اما سرتون تو کار قلیون و تخته نرده. معلوم نیست اینجا بنگاه املاکه یا قهوه خونه. تا اینو گفتم.
مرد چارخونه به سمت من اومد و درحالی که سینه به سینه من ایستاده بود، گفت: داداش داری مزاحم ما می شی ها. یه بار بهت گفتیم با 50 تومن ویلا نداریم. اینکه ما داریم چی کار می کنیم هم به شما ربطی نداره. من از ترس اینکه مبادا دعوا و مرافعه بشه بدون اینکه چیزی بگم از بنگاه املاک خارج شدم.
از بنگاه که خارج شدم باد خنکی به صورت من وزید و صدای امواج دریا از دور مرا به یاد دوستم امیرعلی انداخت که می گفت: وقتی رفتی شمال همین جوری وارد هر بنگاه نشو. شاید 50 درصد از اینها آداب بنگاه داری و مشاوره را بلد نیستند و مشتریان را از خود می رنجانند. اینها نه تنها بهت کمک نمی کنند بلکه ته دلت رو هم خالی می کنند. در عوض یه سری به بنگاه هایی که واقعاً مشاوران خوبی هستند بزن که حتی اگه یک ریال پول نقد نداشته باشی برای تو ویلا می خرند و تو رو صاحب ویلا می کنند. با یاد آوردن حرف های امیرعلی کمی حالم بهتر شد و سراغ بنگاهی رفتم که بتونه با مشاوره تخصصی با 50 میلیون زمینه های عقد قرارداد خرید یک ویلای کوچک و نقلی رو برای من فراهم کنه.
کارشناس فروش