تقریبا چند کیلومتری از شهر خارج شدیم و پرسان پرسان آدرس فرش فروشی را گرفتیم. خواستیم وارد پارکینیگ بشیم که یه نفر با لباس انتظامات به طرف ماشین ما اومد و گفت: جا نیست آقا بفرمایید. درحالی که از برخورد نه چندان خوب اون ناراحت شده بودم، گفتم: ببخشید شما مدام در تلویزیون تبلیغ می کنید که به مرکز خرید فرش شما بیاییم اون وقت جا ندارید؟
نگاهی اخم آلوده بهم کرد و گفت: ظرفیت پارکینگ ما کمه. بفرمایید تو خیابونای بغل پارک کنید. خیلی ناراحت شدم. اگه خودم بودم قطعا بر می گشتم اما به اصرار خانم 20 دقیقه ای در خیابون ها و کوچه های اطراف گشتیم تا بالاخره یه جا برای پارک ماشین پیدا کردیم. به اتفاق همسرم وارد مرکز خرید فرشی شدیم که هر روز و شب تابلوهای تبلیغاتی اون رو تو خیابون ها می دیدیم و تلویزیون مدام تیزر اون رو پخش می کرد. خیلی شلوغ بود و برخلاف انتظار کسی نه به استقبال ما آمد و نه سوالی از ما پرسید.
کمی تو محوطه بزرگ فروشگاهی گشت زدیم همه چیز تمیز و براق بود و پرسنل هم تقریبا لباس فرم یکدستی داشتند. خانم من به یکی از پرسنل که در حال عبور از کنار ما بود سلام کرد و گفت: ببخشید فرش های طرح فانتزی شما کدوم قسمته.
فروشنده بدون اینکه به سلام جواب بده با عجله گفت: از اون آقا بپرسید و آقایی رو نشون می داد که در حال صحبت کردن با گوشی موبایل بود. چند ثانیه ای نزدیک او ایستادیم تا صحبت هاش تمام بشه، بعد گفتم: معذرت می خوام فرش های فانتزی شما کدوم قسمته؟ دوباره صدای زنگ موبایل آقای محترم فروشنده به صدا درآمد و بدون اینکه جوابی بده با دست قسمت انتهایی سالن رو نشون داد و از کنار ما رد شد.
به قسمت انتهایی سالن رفتیم و خانم مرتبی که مانتو زیبایی به تن داشت به چند سوال ما جواب داد و ما خیلی خوشحال از اینکه بالاخره تو این شلوغی یک نفر به سوال های ما جواب داده، مشغول انتخاب فرش بودیم که فروشنده خانم به سراغ خانواده دیگری رفت و من و خانم هاج واج همدیگه رو نگاه کردیم.
روی دیوار پر از فرش های رنگارنگ بود، اما ما اطلاعات خیلی کمی از فرش داشتیم و نمی دونستیم برای انتخاب فرش باید چی کار کنیم. در همین حین چشمم به چند پرسنل افتاد که گوشه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. به خانمم گفتم تو همین جا بایست الان بر می گردم. به سراغ پرسنل خوش پوش مرکز خرید فرش رفتم. سلام کردم. یک نفر از اونا که گویا سرپرست بود سلامم را پاسخ داد و گفت: در خدمتیم. گفتم: من چند تخته فرش می خوام، اما اطلاعات کمی از فرش داریم. می خواستیم یک نفر ما رو راهنمایی کنه.
سرپرست درحالی که قیافه خیلی جدی و رسمی به خودش گرفته بود و یقه کتش رو درست می کرد، گفت: آقای مسعودی لطفا این آقا رو همراهی بفرمایید و به سوالات ایشان در خصوص فرش پاسخ بدید. خیلی تشکر کردم و با آقای مسعودی به طرف همسرم رفتم. آقای مسعودی تخته فرش ها رو زیر و رو کرد و چند تایی رو نشون داد.
گفتم: آقای مسعودی این فرش پرزهای نرمی دارند، اما اون یکی پرزهاش خیلی ضخیمه این دوتا با هم فرق دارند؟ نگاهی بهم کرد و گفت: الان به شما می گم. بعد از همون جا خانم مهربان رو با صدای بلند صدا زد و گفت: خانم مهربان پرزهای نرم با پرزهای ضخیم با هم فرق دارند؟ خانم مهربان دستاهاشو از جیب در آورد و گفت: خوب هر کدوم یه خاصیت و یه دوامی دارند. خانم من پرسیدکدوم بهترند؟ گفت: فرقی نداره همه فرش های ما خوبه. من که از بچگی یاد گرفته بودم که اهمیت فرش به گره ها و تراکم اونهاست با لبخند پرسیدم: درباره تراکم گره ها توضیحی می فرمایید.
آقای مسعودی مثل دانش آموزی که درساشو آماده نکرده باشه تو چشمام زل زد و بعد به خانم مهربان نگاه کرد. خانم مهربان از داخل جیبش یه بروشور درآورد و گفت ایناها رو بخونید متوجه می شید. هنوز حرفش تموم نشده بود که یه نفر خانم مهربان رو صدا زد و ایشون بدون عذرخواهی از ما جدا شدند.
خانمم که مثل من از این وضعیت کلافه شده بود درحالی که نفس عمیقی می کشید، گفت: اگه 10دقیقه دیگه اینجا بمونم دیونه می شم. نمی دونم چرا بعضی ها هنوز بزرگ نشده با تبلیغات می خوان خودشونو برند و بزرگ نشون بدن.
کارشناس فروش