«فرصت امروز» قائل به دیدگاهی نیست که بار همه مصائب و مشکلات عالم را به دوش مسئولان و تصمیم گیران بیندازد. البته تقصیرات و قصورات ایشان کم نیست و می توان قرن ها در مورد آن نوشت، اما نمی خواستیم مثل تمام ستون های طنز دیگر بنویسیم و راستش را هم بخواهید زیاد به این کار اعتقاد نداشتیم. ایده خودپرداز از چنین برداشت و اعتقادی زاده شد. شاید خیلی بچه تو دل برویی به نظر نرسد، اما بچه است دیگر. بزرگ می شود و برای خودش کسی می شود. شاید خوش تیپ هم شد...
بعد از ظهر بود. در خیابان ولیعصر مشغول پرسههای بیهدف بودم که به خودپرداز عجیبی رسیدم که صفش بیش از 60 متر طول داشت. بسیار برایم عجیب بود که چه اتفاقی افتاده که تا این میزان صف خودپرداز شلوغ است. رفتم و پشت سر آخرین نفر در صف ایستادم و با صدای رسایی گفتم: «چیه چیزی شده چرا شلوغه؟»
گفت: «ایران، آرژانتین رو تو جامجهانی برده مردم خوشحالند اومدن صف وایسادن!» من که فهمیده بودم او احتمالا قصدش اسکل کردن من است توجهی نکردم و به نفر جلویی او که قابلمهای هم دستش بود گفتم: «آقا چه خبره چرا اینقدر شلوغ شده امروز بانک!»
گفت: «عزیزم داری سر شوخی رو باز میکنی، بانک چیه اینجا رستورانه ما هم منتظریم نوبتمون شه. خودپرداز اون بغله! روانی!»
چند نفر از افرادی که در صف بودند شروع به خندیدن کردند. من که تازه فهمیده بودم چه سوتیای دادم به سرعت به سمت خودپرداز رفتم و پشت سر پیرمردی که مشغول کار اسلوموشن با خودپرداز بود، ایستادم.
گفتم: «سلام پدر جان چه خبر چی کار میکنی؟»
گفت: «سلامتی پسر جون. اومدم پول تلفنو واریز کنم. نمیدونم چرا اینقدر زیاد اومده این ماه مگه چقدر درآمد داریم که بخواهیم هرماه اینقدر پول تلفن بدیم. کلی پول حرف مفت میدیم الکی.»
گفتم: «مگه چقدر اومده»
قبض را نشانم داد، من هم با دقت وارسی کردم دیدم عددش 500 هزار تومان است.
گفتم: «چه خبره! ماشاءالله زیاد هم حرف میزنید. خارج کسی رو دارید که باهاش صحبت کنید؟»
گفت: «بله برادرم!»
گفتم: «خب زیاد حرف میزنید باهم!»
گفت: «نه خیلی کم! آخه چند وقت پیش فوت کرد.»
گفتم: «نه منظورم اینه که تلفنی اینور اونور زیاد حرف میزنید؟»
گفت: «من و عیال که دیگه عمری ازمون گذشته کسی رو نداریم باهاش حرف بزنیم. اگر هم با کسی بخواهیم صحبت کنیم بالاخره وایبری و واتس آپی و اسکایپی چیزی پیدا میشه که حرفمون رو بزنیم.»
گفتم: «جان آفرین خیلی خوبه که اینترنت و دنیای مجازی رو میشناسید».
گفت: «من میشناسم دنیای مجازی! من یه دنیا میشناسم که فامیلیش تقی پوره، نمیدونم»
گفتم: «ولش کنید. خب پس واسه چی اینقدر واستون پول تلفن اومده؟»
گفت: «از تو پنهون نیست یه نوه دارم 18 سالشه هرروز میاد خونه ما با تلفن با دوستاش راجع به مسائل درسی حرف میزنه.»
گفتم: «مگه چقدر حرف میزنه که اینقدر پول تلفن اومده؟»
گفت: «خیلی زیاد، مدام با هم مسائل و مشکلات درسیشون رو چک میکنن. اینقدر هم به هم احترام میذارند که نگو و نپرس موقع قطع کردن یکساعت تعارف میکنند که اول تو قطع کن. همش هم صحبتشون رو میذارن ساعت 11 شب!»
گفتم: «خب پدر جان تا حالا بهش گفتی که چرا اینقدر زیاد حرف میزنه!؟ بالاخره هر چیزی یک سیستمی داره 500 هزار تومان خیلیه! تا حالا گفتید بهش چرا از همین اپلیکیشنهای رایگان برای مکالمه استفاده نمیکنه؟»
گفت: «از چی؟»
گفتم: «اپلیکیشن رایگان!»
گفت: «من که کلسترول دارم نمیتونم از این چیزا استفاده کنم. ولی باید به خودش بگم.»
گفتم: «خب خودتون خوبید. من مزاحم نمیشم تا بعد!»
گفت: «مواظب خودت باش. اسمتو بگو تو اینستا و فیس بوک اددت کنم.»
من که دیگه هنگ کرده بودم بیخیال شدم و به مسیر خودم ادامه دادم و پرسههای بیهدف!